Nov 27, 2011


رفته‌ام سراغ دفتر‌های قدیمی، شعر‌های پانزده سالگی شانزده سالگی، هفده سالگی. این یکی خیلی تکان دهنده بود برای خودم، برای خودِ امروزم:‏

تمام حجم مرده‌ی وجودم را
در گور سردی پنهان کرده‌ام

تمام قامت خدا را
زیر آوار تردید شکستم

تمام ذرات زندگی را
انکار کرده‌ام

و خود را زیر برف‌های یک زمستان بیمار
پنهان کرده‌ام

و عبودیت وجود خدا را
برای سرما
سکوت و سختی
عیان کرده‌ام

من به خدای بزرگ انسان‌ها
پشت کرده‌ام

از خدای گُل‌های بهار
گُسستم
از زنجیر بندگی انسان‌ها رَستم

وقتی مظلومیت قلب مرده‌ام را
حاله‌ای قدسی در گور فرو می‌برد
در سحرگاه یک عبادت‌گاه کوچک
منِ دیوانه قداست قبله‌گاه زمین را
شکستم
منِ دیوانه
درِ سنگینِ معبد زمین را بستم.


خرداد
84


پ.ن: خراب و داغان‌ای بوده‌ام! یادم رفته بود!

3 comments:

  1. خراب ، داغون...شایدم نمناک . این دوران گذار هم بسی عجیبه برای خودش . فکر کنم بیشتر آدمها وقتی از نوجوانی می گذرند و با دنیای بعدش مواجه می شند همین حال و هوا رو داشته باشند ...یک جور شکه شدن از این دنیای خاکستری .اما فرقش اینه که بعضی ها بلدند از کلمات استفاده کنندو بعضی های دیگه فقط میگذارند که بگذره.

    ReplyDelete
  2. دنیای خاکستری را خوب آمدی ممنون. دنیایی که خدا در آن رنگی ندارد و همه چیزآن‌قدر ماده می‌شود که آدم می‌گوید کاش به این دنیا پا نمی‌گذاشتم. ‏

    ReplyDelete