حس عجیبی است وقتی آدم به فرمانروایی یک ژن در خودش آگاه میشود آن هم وقتی چند تن از دایی زادههای پدریاش را میبیند که هرگز قبلاً ندیده بود. اخیراً وقایعی پیش آمده که مرا کمی گیج کردهاند... و در حال حاضر بیشتر از هر دانشی دلام، حتی بیشتر از اینکه بخواهد سر از اسرار کائنات در بیآورد، ژنتیک میخواهد بخواند یا بداند.
فرض که آدم به وجود یک ژن در خودش پی برد؛ اگر آن ژن مولد یک رفتار ناصحیح و مجموعاً یک صفت ناپسند باشد آن وقت باید چه کار کرد؟ قدم بعدی چی است؟ چطوری میتوان جلوی آن ایستادگی کرد؟ اگر اعضای محیط آدم هایی نسبتاً مشابه ما باشند یا محیط ما همان محیطی باشد که آدم های اطراف ما را هم این طوری بار آورده باید چه کار کرد؟
مشخصاً باید راه درست را تشخیص داد و به آن عمل کرد. ولی آدم زود خودش را فراموش میکند، نمیشود هم که آدم مدام با خودش درگیر باشد. باید یک تعادل موثر برقرار کرد.
یک نفرکه مورد اعتمادم است با توجه بهاین که آدم سرسختی هستم پیشنهاد داد که باور کنم تماماً اشتباه هستم و مدتی را اینطور سَر کنم؛ یعنی به جای آنکه کلی وقت بگدارم که کجا خوبم کجا خوب نیستم که بتوانم شخصیت جدید و بهتری خلق کنم، در گام اول این که الان هستی را با جاش بگذار کنار. ولی یک مشکلی هست. اهداف آدم از دست میروند. اگر اینطور باشد که آدم چیزهای ارزشمنداش را از دست بدهد که نشد کار. ممکن است شخصیت جدید انقدر قوی نباشد که هدفی را دنبال کند. یا اصلاً برای شخصیت جدید ارزش های قدیم بیارزش شده باشند.
به هر حال فکر کنم قدم اول این است که آدم نسبت به آن ژن آگاه بشود. پریروز در راه تمام وقت را به این موضوع فکر می کردم و به راهحلها که یاد داستان فیلم یک ذهن زیبا افتادم، وقتی جان نش با استدلال منطقی توانست پی به بیماری ذهن خود ببرد و رفته رفته آن را برخلاف طبیعتش اصلاح کند.
خب یک فرق کوچکی بین من و جان نش وجود دارد. او ریاضیدان نابغه ای بود که نوبل هم گرفت و من کندذهنی هستم که مکعب روبیک هم بلد نیستم حل کنم. D: