Mar 28, 2011

و چون جان بر لَب می‌رسد، آن جاست که جان‌ را تکان باید دهد به هر جان کندنی که هست


حس عجیبی است وقتی آدم به فرمان‌روایی یک ژن در خودش آگاه می‌شود آن هم وقتی چند تن از دایی زاده‌های پدری‌اش را می‌بیند که هرگز قبلاً ندیده بود. اخیراً وقایعی پیش آمده که مرا کمی گیج کرده‌اند... و در حال حاضر بیشتر از هر دانشی دل‌ام، حتی بیشتر از این‌که بخواهد سر از اسرار کائنات در بیآورد، ژنتیک می‌خواهد بخواند یا بداند.
فرض که آدم به وجود یک ژن در خودش پی برد؛ اگر آن ژن مولد یک رفتار ناصحیح و مجموعاً یک صفت ناپسند باشد آن وقت باید چه کار کرد؟ قدم بعدی چی است؟ چطوری می‌توان جلوی آن ایستادگی کرد؟ اگر اعضای محیط آدم هایی نسبتاً مشابه ما باشند یا محیط ما همان محیطی باشد که آدم های اطراف ما را هم این طوری بار آورده باید چه کار کرد؟
مشخصاً باید راه درست را تشخیص داد و به آن عمل کرد. ولی آدم زود خودش را فراموش می‌کند، نمی‌شود هم که آدم مدام با خودش درگیر باشد. باید یک تعادل موثر برقرار کرد.
یک نفرکه مورد اعتمادم است با توجه به‌این که آدم سرسختی هستم پیشنهاد داد که باور کنم تماماً اشتباه هستم و مدتی را اینطور سَر کنم؛ یعنی به جای آن‌که کلی وقت بگدارم که کجا خوبم کجا خوب نیستم که بتوانم شخصیت جدید و بهتری خلق کنم، در گام اول این که الان هستی را با جاش بگذار کنار. ولی یک مشکلی هست. اهداف‌ آدم از دست می‌روند. اگر این‌طور باشد که آدم چیزهای ارزشمند‌اش را از دست بدهد که نشد کار. ممکن است شخصیت جدید انقدر قوی نباشد که هدفی را دنبال کند. یا اصلاً برای شخصیت جدید ارزش های قدیم بی‌ارزش شده باشند.
به هر حال فکر کنم قدم اول این است که آدم نسبت به آن ژن آگاه بشود. پریروز در راه تمام وقت را به این موضوع فکر می کردم و به راه‌حل‌ها که یاد داستان فیلم یک ذهن زیبا افتادم، وقتی جان نش با استدلال منطقی توانست پی به بیماری ذهن خود ببرد و رفته رفته آن را بر‌خلاف طبیعت‌ش اصلاح کند.
خب یک فرق کوچکی بین من و جان نش وجود دارد. او ریاضی‌دان نابغه ای بود که نوبل هم گرفت و من کندذهنی هستم که مکعب روبیک هم بلد نیستم حل کنم. D:

Mar 6, 2011

خوابِ بد


ما بودیم و سه نفر غریبه با ما. فرار می کردیم از دست غریبه هایی که قصد جان‌مان داشتند؛ نمی دانم چرا. یکی از سه نفر، کور بود و ما دل‌‌مان می‌سوخت. هر جا رفتیم کمک کردیم بلند شود، بنشیند، راه رود... بیشتر هم روی کول می گرفتیم‌اش همه با‌هم. خیلی ترسیده بودیم. وقتی محاصره شدیم، بیشتر مراقب او بودیم؛ ولی او نمی‌ترسید. رفت آن طرف. خم شدند، روی دوش آن‌ها نشست. زبان غریبه‌ها را بلد بود و با آن‌ها حرف زد؛ از او اطاعت کردند و ما را کشتند.‏

Mar 2, 2011

از بی ربط جات های شبانه


در مورد خودم می دانم که آدم توانایی نیستم یا بهتر منظور برسانم، همه فَن حریف نیستم.‏
ممکن است آدم بتواند سَر اش را در هر چیزی فرو کند اما با این روش ممکن است نتواند در یک حرفه ی مشخص متخصص شود.‏
و من نه نویسنده ام و نه شاعر و نه عکاس و نه گرافیست.‏
و فقط می دانم بر اساس چیزی که برای آن دانشگاه رفته ام و مدرکی دست و پا کرده ام یک معمارم؛ ولی آدم یک کارهایی را دل اش می خواهد انجام دهد.‏ چطوری تعادل برقرار کرد؟
-
آدم ممکن است زشتی عیب های اش را تا زمانی که در دیگران مشابه آن عیب ها را نبیند متوجه نشود.‏
این روز ها شانس آوردم به اشخاصی برخوردم که به نظر می رسد رفتار و اعمال مشابهی با آن ها دارم وتا قبل از این هیچ متوجه نبودم که چقدر این رفتار ها زشت هستند.
-
مهم است که این جا یک مکان عمومی است؟ و به این دلیل که این جا یک مکان عمومی است، نباید هر مزخرفی را نوشت؟ یا بهتر است ننوشت؟
یا این که مهم نیست این جا یک مکان عمومی است. این جا دفتر من است و آزادم هر آن چه را می خواهم در لحظه ثبت کنم؟ مثلاً زیر چشم راست ام می خارَد یا هر فلان دیگری؟
نفع جمعی نداشته باشد، ضرر جمعی هم ندارد ولی ممکن است آدم شخصاً ضرر کند؛ وقت را و خیلی چیز های دیگر...‏
-
اگر قرار بر نوشتن چیز هایی از زبان خود برای خود باشم پس کلاً این جا نوشتن را کنار می گذارم و توی دفتری می نویسم، یا کلاً خیلی کم ضرر کنم صدا ضبظ می کنم. چرا نه؟همان طور که نوشتن، نوشتار آدم را قوی می کند، حرف زدن هم، حرف زدن آدم را. چون هم نور لامپ مونیتور پدر پوست آدم را در می آوَرَد و هم مادر چشم را. پس نتیجه می گیرم که دست از نوشتن بردارم، مگر موضوعی باشد که بحث در آن قابل مشارکت باشد و آن مشارکت یک نفع جمعی داشته باشد.‏
واقعاً هر چیزی ارزش نوشتن ندارد. نوشتن که مالیات ندارد ولی از دست دادن وقت چرا؛ و در کل چیز های بیشتری برای خواندن وجود دارد تا نوشتن.‏
-
یک نکته ی اساسی. شاد نوشتن خوب است، مثل خوردن یک غذای خوشمزه. ضرری ندارد هیچ، کلی هم کیف دارد و خوب است آدم عمرش را با کیف های کوچک کوچک هم کمی پر کند، چرا که نه؟ ولی وجداناً غم باد شدن و انعکاس آن دربلاگ کارِ درست است؟
آدم بهتر است خصوصی های غم ناک خودش را برای خودش نگاه دارد. آخر مثلاً هفت ده کوره آن وَر تر بیایند برای آدم الهی آخی بنویسند و بروند، مشکل آدم حَل می شود؟
اگر مطلقی در این جهان وجود داشته باشد این است، شاد بودن از غمگین بودن خیلی بهتر است، و اگر این هم نباشد بهتر است باشد!‏
-
:D
ولی حالا غم انگیزِ امشب این که 23 ساله شده ام و این خیلی خوشایند ام نیست. بزرگ شدن آدم و نزدیک شدن به 30 دلهره آور است... اطرافیان ام معتقدند که این ترس و ناراحتی ناشی از بی برنامه گی ام برای آینده است و البته تنبلی ای که قوز بالا قوز است. ‏همین و امیدوارم وقتی 30 ساله شدم جان تازه ای بگیرم برای 40 و احساس خوبِ حالا کووووووو تا چهل ... ‏
-
ببخشید بابت این همه بی ربط که خواندید و این که انقدر صریحانه نظرات قطع صادر کردیم (شب است...). تکمه ی ضربدری با زمینه ی قرمزگوشه ی راست بالای همین صفحه موجود است ولی بدانید خیلی خوشبخت بوده اید اگر خیلی زود تر به این نتایج رسیده ایدP:
شب بخیر

پ.ن
لطفاً نظر تان را در مورد درست یا غلط و یا مانوس بودن یا نبودن کلماتی مانند: راهنمای ام، عیب های اش!!! تنبلی ای!!! در نوشته ی بالا بنویسید و چطوری بهتر است باشد را هم بنویسید.‏ به طرز زابلویی بو می دهند D: و روی اعصاب هستند!!!