May 23, 2012

بدان، خوبان و موبدان

خواب دیدم جنگ است
رگبار گرفته‌ایم به طرف‌شان، رگبار گرفته‌اند به طرف‌مان ولی من پشت سنگر قایم شده‌ام و جرات نمی‌کنم سرم را بالا بیاورم. برای تیراندازی باید در تیررس قرار گرفت و من آی می‌ترسیدم. دیگران را می‌دیدم همین که سرشان را بالا می‌آوردند سرشان متلاشی می‌شد و می‌گفتم الان است که نوبت من برسد. الان است که بمیرم.
آخرش با یکی از اون لشکری‌ها گفتیم چی‌کار کنیم؟؟ او هم ترسیده بود نمی‌دانست. اندکی تامل کردیم. تمام. تو آدم بد های لشکر خودت را بکش من آدم بد های لشکر خودم.

May 22, 2012

رفته رفته رفت

زندگی صفحه‌ی یکتای ریدن‌هاست
هر کسی از بهر خود رید روی آن دیگری
آری
ریدن پیوسته بجاست