Mar 10, 2010

عاقبت... بس که زنگ ها زدند و سنگ ها زدند و پاشنه ها کندند




هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه ;)



پیشرفت


.دیروز دقیقاً سه نفر به ما دقیقاً گفتند، بی عاطفه
پیش آمده در یک روز دوبار این حرف را از یک نفر بشنویم، حتی پیش آمده بود دو بار از دو نفر بشنویم، منتها پیش نیامده بود سه بار از سه نفر در سه زمان مختلف و هر کدام به دلایل شخصی خودشان، آن هم در بازه ی 16 ساعته ی بیداری در یک روز، بشنویم که به یک نفر که من باشم بگویند بی عاطفه. هر چند که در نوع خود پیشرفت محسوب می شود، ولی کمی هم باید در خلقت آن یک نفر که من باشم تعمّق کرد
.حتی خودم که من باشم

Mar 9, 2010

لعنت


بازهم ما خواب های بد دیدیم. هنوز مغزم جا نیافتاده. این از آن مدل خواب هایی است که چند روز طول می کشد تا فیلم اش پاک شود از مغزم. قاعدتاً من دیشب باید یک خواب دیگر می دیدم، منتها خواب مادربزرگم را دیدم... شاید هم باید همین را می دیدم نمی دانم.
مادر بزرگم که الان نیست... و نمی دانم کجا هست اش و چطوری به خواب من آمده است آن هم بعد از 17 ماه از فوت اش. دیدم که سخت بیمار است و صورت سبزه اش سفید است و چشم های ریز اش ریز تر و موهایش سیاه... نشسته بودیم و من داشتم برایش از یک چیزی شکایت می کردم که ناگهان یک جور عجیبی بلند شد و افتاد روی من. بغل اش کردم و دویدم. عجیب بود که هیچ وزنی نداشت و می توانستم حتی در حین که در آغوش دارمش با سرعت زیادی بدوم. پتوی نارنجی اش را دورش پیچیدم که سرد اش نشود و پریدم به سمت خیابان و وارد یک ساختمان قدیمی شدم که دفتر کار قدیم پدرم بود و منتظر شدم تا نوبت ام بیاید بروم تو! کلی احمق بودم، کلی احمق بودم و الان که بیدارم دارم حرص اش را که تمامی ندارد، می خورم و کم مانده حُناق بگیرم
کمی بعد انگار نیمه های شب یود که به هوش آمد و خواست که خودش را راست کند که ناگهان کتف اش با جناق سینه اش به راست و لگن اش قرِرچی به چپ چرخید و همانطوری قفل کرد. در آن حالت من داشتم سکته می کردم و تمام بدن ام فلج شد و نمی توانستم حتی داد بزنم، خیلی وحشت دارد که یک نفر زیر دست ات جان بدهد و تو اصلاً نتوانی فکرت را جمع کنی که باید چکار کنی و اصلاً حتی نتوانی آرام اش کنی و بدتر این که او هم به تو خیلی امیدوار باشد که نجات اش بدهی
پدرم از اتاقش نیامد ونیامد و آنقدر طول کشید که عاقبت مادر بزرگم با یک دنیا دردی که انگار از استخوان هایش به رنگ زردی می زد بیرون، لای پتویی که توسی شده بود و ترسیده بود، آرام در آغوش ام جان داد

Mar 8, 2010

یادش که بخیر باشد معلم فیزیک دوم دبیرستان ام


0
.هنوز 8 مارس است. به امید روزی که در افتد هر چه ذکور لامنطق است

1
آه چقدر خوابمان می آید

2
این نصیحت آبکی را از ما بپذیرید و این الگوهای ساده تر و سهل ممتنع تر مغزی را هم بکار بندید شاید هم خیلی هایتان پیش تر بسته اید، کار ندارم... خوشی به دل اتان. یکی از راه های پی بردن به سطح حافظه ی تصویری اتان در درجه اول و تقویت اش و در درجه ی دوم، مثلاً بهتر کردن املاء انگلیسی و معنی لغت اتان، فقط یک کپی/ پِیست نکردن است
مثلاً با برخورد کردن به یک لغت انگلیسی که معنی اش را نمی دانید، سعی کنید بدون کپی/پیست کردن و بدون خیره شدن و قبل از حفظ کردن اسپل اش، آن را در نرم افزار ترجمه اتان تایپ کنید، اینتر کنید و صبر کنید ببینید، چقدر لغت را اشتباه نوشته اید یا چقدر اشتباه ننوشته اید، که هر دویش به نفع است. یکی اینکه می فهمید حافظه ی تصویری اتان چقدر قوی است و هم اینکه با این کار یک تصویر را با تاکید بیشتری به حافظه تصویری اتان اضافه می کنید... و اگر بفهمید که چقدر اشتباه نوشته اید که چه بهتر چه بهتر. علاوه براینکه می فهمید حافظه تصویری اتان چقدر ضعیف است، یک چیزی هم وادارتان می کند درست اش را بدانید، که این هم چون با تاکید وارد مغز می شود، می رود در پستوی حافظه ی تصویری مغزتان میخ می کوباند و دیگر اینکه خب چون هنوز در این حس و حال هستید، علاوه براینکه املاء صحیح اش را متوجه می شوید، معنی لغت را هم به همین شدت و حدّت در حافظه اتان ثبت می کنید، چون هنوز درب توجه تصویری اتان (!) باز است و این هم می رود توی همان پَستو و یک جای خوبی خشک می کند.
حفظ کردن معنی لغات به طریق به خاطر سپردن آوای اش در هنگام بلند خواندن اش، باعث می شود که چون با حافظه ی صوتی اتان ثبت اش کرده اید، احتمالاً در نوشتن لغت مشکل پیدا کنید

حفظ کردن لغات به روش کد گذاری (منظور از کد گذاشتن همان ربط دادن اش به اشیاء و اطرافیان) هم به نوعی درگیر کردن حافظه ی تصویری است اما با یک مرحله بیشتر و و تازه مغز را بیشتر خسته می کند... مثلاً برای به یاد سپردن کلمه ی سیب به انگلیسی ممکن است تلفظ اش را برای خودتان لینک کنید به ماشین اُپِل و یا اگر خیلی خلاقیت اتان پایین باشد قیافه اش را لینک کنید به سیب قرمز و قلنبه ای که زمانی ... ، این تازه یک مرحله از ماجرا ، مرحله ی بعد باید دنبال یک رابطه ای بین اُپل و آن سیب با معادل انگلیسی سیب پیدا کنید تا مغز توجیه شود که اصلاً ارتباط این دوتا باهم چی است. که همه ی این ها نیاز به حجم بیشتری از حافظه و همچنین پردازشگر قوی تری دارد و تازه این مدل فرآیند به یاد آوردن، مغز را خسته می کند چون این کار اضافیِ پیدا کردنِ ربط، یک کار مغزی ناجوری است و دیگر مزید بر علت است و معنی ندارد که یک دور همه ی تصاویر مغزی اتان را ِسرچ کنید تا بلکه پیدایش کنید
به هر حال این روش کدگذاری روی کلمات، کار مضر و ابله هانه ای است به نظرم، هرچند که شاید بعضاً معتقدند کد گذاشتن برای کلمات، حسن اش این باشد که ممکن است آناً آن چیز بیفتد جلوی چشم اتان و بعداً به یاد بیاورید اش، اما خب ممکن است آناً هم جلو چشمتان نایفتد (این نیافتد املاء اش درست است؟؟) مثلاً و یا به ذهن اتان نرسد به هر دلیلی
نتیجه از این دَرندَشت گویی های دم خواب این شد که مغز که اصولاً خیلی چیز پیچیده ای است، با همین کارهای ساده هم می شود بعضی کارایی های ساده و ضعیف اش را تقویت کرد

یک ویدیویی چندماه پیش این ها دیدم در رابطه با شبیه سازی مغز. دانشمندی هست به نام هنری مارکرام که خدا است در زمینه ی هوش مصنوعی و این ها، که قصد دارد ظرف ده سال آینده به وسیله ی یک سوپر کامپیوتر که ده هزار پردازنده روی آن بکار بسته، یک مغز با الگو های مغزی مشابه با ما انسان ها درست کند. باشد که پیروز باشد الحق و واقعاً که جالبات است و یک جورهایی هم خوفناک. من که شخصاً حاضرم اگر لازم داشتند بشر آزمایشی بشوم زیر دست اشان. بلکه یک چند تایی از آن پردازشگر ها را هم روی مغز ما کار بیاندازد، شاید مشکلات مان حل شود، البته کار ما با صدهزارتا هم راه نمی افتد خودم می دانم که. کار نداریم...خوشبختانه ویدیوی این سری اش زیر نویس دارد

پ ن
عنوان بالا همانطور که مُلتفط شدید هیچ ربطی به نوشت مان نداشت طبق معمول. اما توضیح اش می توانیم بدهیم که بدانید همچین بی ربط هم نبود.
این معلم فیزیک ما (و نه زیست) اولین کسی بود که ذهنیت ام را در مورد مغز و فرایند تفکیر و گوش دادن و به یاد سپردن شکل داد
آن هم وقتی که بغض خشمگین ام را همراه با نمره ی پایین ادبیات ام در کارنامه دید... بنده خدا این همه تلاش کرد تا از ما آدمهایی با ریموت کنترل های شخصی امان بسازد، منتها الان هر چه فکر می کنم اسم اش را به یاد نمی آورم

Mar 7, 2010

کدام سمت بود آن خراب شده


امروز دندان عقل کشیدم
امروز دو تا دندان عقل کشیدم
و یقه ی لباسم را کشیدم
و خودم را روی فرش کشیدم
از سر راه من بروید کنار
بروید کنار
و به سراغ من اگر می آیید
یک گراز بیاورید




Mar 2, 2010

...خوراک


اسفند امسال از وقتی این آفتاب لعنتی لَش انداخته تو خانه، میل بی سابقه ای به خوردن گل و گیاه در ما پیدا شده که لامصب گریز ناپذیر است بدجور
از آن جایی که گیاهان در زندگی از اهمیت بالایی برخوردارند، عکس های زیادی را اینجا گذاشتیم که شما نیز توجه کنید و بتوانید با ما احساس هم دردی کنید


دقیقاً فیس به همگی شما




، خودتان را تیکه پاره نکنید

نه جداً خدا نیستند؟؟




پ ن
به افتخار گیاه جات مان، پوسته وبلاگ تا اطلاع ثانوی به رنگ سبز مبدل می شود
پ ن2
ما جنبه عکس گذاشتن نداریم