Jul 30, 2010

بند ناف و می می ترسان ما و ما که ایمان آوردیم به پایان فصل بی برگی


گوش فرا بگیرید ای کسانی که طب می بخوانید و می خواهید یک تز خفن بنویسید

خاله ی بزرگ ما که بعد از فوت مادربزرگ و پدر بزرگ ما تنها زندگی می کند، چهار ماه پیش دچار عارضه ی اسهال شد. سه روز اول به توصیه ی همگان تنها کته و ماست خورد ولی خوب نشد که بدتر بشد، بعد به یک دکتر چیز دان مراجعه کرد و آن دکتر تشخیص عفونت داد و گفت هیچ نخور ولی این آنتی بیوتیک ها را بخور، بطوریکه بر اساس نسخه روزی سه تا قرص آنتی بیوتیک قوی با معده ی خالی مصرف کرد و عارضه ی استفراغ هم به قائله اضافه شد.

دکتر بعدی که مادرش کاش از جای اسپند حرام کردن کمی لوز و کشمش برایش مغز می کرد، بعد از انجام کلیه ی فوحوص و آزمایش ها تشخیص داد که چیزی نیست ویروس است و می توانی همه چیز بخوری تا بتوانیم دُز آنتی بیوتیک هایت را سه برابر کنیم. این شد که خاله ی نازک تر از برگِ ما هم هی تند تند وزن کم می کرد، توالت گاه اش را که جدا کرده بود، جای خواب اش را هم رو به روی خانه ی خدا پهن کرد و ما هم آن را بر سر نهاده و ترسان لرزان و نگران از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این دکتر به آن دکتر

خیال اش را کنید در این احوالات هم پیرزنی از آشنایان، مدام تلفن می کرد که فلانی را من می دانم چی اش است، بند ناف اش افتاده است، بیاورید اش پیش خودم تا علاج اش کنم؛ که ما را مدام به کفر گویی می انداخت... دکتر بعدی تشخیص بداد که نه ویروس است و نه انگل و نه میکروب، خودِ باکتری است و ما هم پرسیدیم اش که جناب آقای دکتر یک معاینه ای از ناف هم می فرمایید اگر ممکن است؟ که ایشان هم بُراق ما را از سر تا پا با چشم تیر اندازی کردند و یادآوری کردند دَر از کدام طرف است، ما هم به این خیال که لابد علاج اش را یافته است، دارو ها تحویل بگرفتیم و رفتیم ولی چه بشد؟ چشم تان روز بد را نبیند که شدت و رِقَتِ بیماری افزایش یافت افزایش یافتنی...دکتر دیگری تشخیص داد که بدن بیمار لاکتز تولید نمی کند و برای همین از هضم هر نوع فرآورده ی لبنی تا آخر عمر عاجز می ماند و خلاصه تجویز پرهیز شیر و محصولات شیر بکرد. دکتر بعدی هم که نکشیده 25 فرمود که بیمار شما دچار انسداد روده شده و باید راساً ببرم اش اتاق عمل و مقداری از روده اش را ببرم که البته ما هم دو پا داشته و دو پای دیگر قرض گرفته و فرار بکردیم...دکتر بعدی! در بیمارستان دیگری از کولون اسکوپی و آندوسکوپی و عکس رنگی و اسکن و سونوگرافی هیچ کم نگذاشت و دسته آخر تشخیص نمود که همه ی این درد و بلا ها که یک شبه شروع شده، ریشه ی عصبی دارد و در جواب ما که پرسیدیم بند ناف نیست؟؟ گفتا که من (یعنی او) در مدرسه ی طب لپه پاک نمی کرده ام و سپس خروار ها قرص آرام بخش معده تجویز نمود و گفت یک ماه بعد دوباره بیا ببینم ات ...و خاله ما هم که از کلیت اش تنها مقداری رگ و پوست و استخوان مانده بود، همه را یک ماهی نوش جان کرد

ولی بیماری کماکان خوب نشد و نشد تا این که یکی گفت این بیماری روحی است و باید بگردید دنبال پروفسر فلانی که در محضر ایشان هم حاضر شدیم که مشخص شد خاله ی ما home sick دارد و بایستی بازگردانید اش به همان جایی که آمده است و خاطرات کودکی را گذرانده است؛ خب این هم فرهم بشد ولی ایام سفر بر او سخت بگذشت و دریغ از اندک ذره ای تحسن. آن جا هم دکتر قدیمی بشناسی او را معاینتی بکرد و نظر داد که این بیماری کولیت روده است و شما بیخود دور سر خودتان چرخیده اید، چاره اش این درمان و آن درمان نیست بلکه همین این درمانی است که من می تجویزم و بایستی یک ماه مصرف کنی و بعد برگردی تا ببینم چطور شدی...

آن پیرزن هم هی باز پیغام می فرستاد که فلانی بند ناف اش افتاده بیاوریدش کرمانشاه و ما هم درمانده که بر کدام ساز برقصیم؟

ولی باز دور خودمان چرخیدیم و به تهران باز آمدیم و این بار به نظر می رسید وارد مرحله ی بحرانی بیماری ای شدیم که هنوز پیدا نبود چی است. نتیجه احوال ای بود که می می هجده کیلو وزن از دست بداد و ضعف شدید و خوف شدیدتر بر او غلبه و سراسر اندام نحیف اش را رعشه ی کذایی موت قبضه بکرد و ما اطرافیان هم که خاموش بودیم و مستاصل...

عاقبتاً یک دکتر پروفسری تشخیص داد که بیمار ما به احتمال 80% به گندم حساسیت دارد و باید در کنار خوردن این دارو ها از خوردن نان و انواع محصولات گندم پرهیز کند و فقط و فقط برنج کته و گوشت کباب شده بخورند که رفته رفته باعث شد استفراغ اش بعد از آن همه مدت کم تر شود اما خب اسهال کماکان به همان سُقم و بلاهت سر جای اش مانده بود و ضعف و بی حالی هم به علت دارو هایی که مصرف می کرد روز به روز شدید تر می شد. البته دکتر اخیر گفته بود که 20% هم احتمال دارد اگر بیمار با این دارو ها خوب نشد یعنی سرطان معده و امعا دارند... و این شد که ما بسیار غم و غصه ها گذراندیم و دیگر رسماً دعوت نامه ها از این جا و آن جای دنیا فرستاده شد که بلکه علاج این بیماری ناشناخته را پزشکان ایشان دریابند. در این احوالات غم انگیز روز های گرم تهران هم مزید بر همه ی علت ها بود، در فاصله ی بینابینی که مقدمات سفر اش فراهم می شد بار و بندیل سفر ببست و نزد ما به کرمانشاه آمد تا هر گلی که قرار بود بر سر بنهیم آسان تر بنهیم هر چند که به قول خودش از سفرهای آخرت بود

این جا هم روز ها رسماً زیر سِرُم به سر می برد و تقویت ها هیچ افاقه نمیکرد. اوضاع که وخیم تر شد دکتر های کرمانشاهی و بیمارستان ها هم فتح بشد... و همه بگفتند که بیماری خیلی عمیق تر از آن چیز هایی است که ما می پنداشتیم و چیز هایی در حدود همان سرطان معده و امعا و لوزولمعده و لَنف است اش ولی یک دکتر مسیحی و با خدا و با تجربه دارد شهر ما به نام آلفرد آواکیان که خداوند عمر دایم تقدیم اش کند گفتا که آخر بنده ی خدا تمام آزمایشات و عکس های شما، نشان می دهد که شما سالم هستی و هیچ عارضه ای نداری! ما هم گفتیم که با این اوصاف چه زهری مصرف کنیم ؟؟ گفتا که هیچ مصرف نکن و همه چیز هم بخور ولو اگر بالا یا پایین هم بیآوردی... فعلاً که بیماری خاصی نداری. ما هم به فرمان این دکتر همه چیز دادیم بخوردند ولی گذاشتیم کماکان از مصرف نان پرهیز بماند.

این طریقه باعث شد که ضعف عمومی بدن می می (ما به خاله مان می گوییم می می) با قطع شدن استفراغ کمی جبران شود و به نظر برسد که به تشخیص نهایی و درست نزدیک شده ایم. ولی از آن جایی که اسهال و شدت اش هیچ بهتر نمی شد خبر ها پیچید که می می سرطان بگرفته. همسایگان و دوستان و آشنایان و فوامیل دور و نزدیک و هر که بیکار و یا باکار بود گرد مان آمدند و از دعا و آیات و دخیل و آب زمزم ها هیچ کم نگذاشتند و حتی یکی از همسایگان مان یک پارچه ای کهنه بیاورد که پنجاه سال پیش جده اش که می گویند از اولاد نمی دانم کدام ائمه است، سوره ی یاسین را به خط ثلث بر آن نوشته بودند و از پنجاه سال پیش در خاندان اشان هر کی مریضی سختی می گرفت، هم زمان که سوره را می خواندند بیمار را بلند می کردند که سه بار از توی قاب رد شود آن گاه قماش را بر سر تا پای بیمار مسح می کردند و بیمار هم باید آن را که معدن میکروب های کهنسال بود سه بار می بوسید و می بویید و بعد در جا شفا می بگرفت اما نزد ما که آمدند خاله ی ما حتی توان نداشت از توی قاب بگذرد و گفتند که خُب پس نمی شود، من که تمام اعتقادات و معادلات مغزی ام را برای آن چند ثانیه بر بندی نگاه داشتم، در آمدم که خودتان را مسخره کردید یا کار آن خدا را؟؟ قاب را گرفتم و سه بار از می می رد اش دادم ... (اعترافات ثقیلی است) و آن ها هم می گفتند نه این طوری کار نمی کند و بعد چشم های سرخ شان را از می می پنهان می بکردند و مثل این فیلم های هندی که چیز ناخوشایندی به ایشان وحی می شد زودی در می رفتند.

حالا بشنوید پیرزن داستان ما که کماکان مصر بود بند ناف اش افتاده بیاورید اش پیش من که خوب اش کنم... و آن قدر تلفن ها بکرد تا این که می می را قانع کردیم که بابا قربان شکل ات چیزی را از دست نمی دهی بیا لااقل برای آن که دست از سرمان بر دارد

پیرزن با دست لرزان پرزان اش معاینات شکمی بکرد و با اطمینان سختی توی روی ما غرید که نگفتم؟؟ بند ناف اش افتاده!! و در برابر نگاه ناباورانه ی جمعی از زنانِ همراه، عملیات بند ناف جا اندازی آغاز شد. اول مقداری دنبه و خرما باهم کوبید و خمیری گرم از آن درست کرد و روی ناف بگذاشت سپس آن را با شال بلندی ببست که ناف نرم و گرم شود و گفت پس فردا برگردید. دو روز بعد، شال باز کرد و با حرکت دست ماساژ بداد و هیچ ِورد و فوت و وز وز و پِس پِس هم نکرد ؛ در کمال آرامش و اطمینان پنبه ای آتش زد و در لیوانی انداخت و آن را سر و ته کرد روی ناف، پنبه که می سوخت اکسیژن هوای محصور درون لیوان هم بسوخت و به این روش مکش خفیفی درست شد که ناف را بالا می کشید. (همین روش را قدیم برای حجامت استفاده می کردند) خلاصه چند بار این کار بکرد و بعد با غرولند گفت که چون خیلی از مدت افتادن ناف می گذرد، یکباره خوب نمی شود. فردا بیاورید اش. فردا هم چند بار این کار تکرار کرد و یک باره ناف را بدیدیم که تالاپی بالا آمد و فریاد شادی پیرزن که بسیار خوب افتاد جا... بعد تخته ی گردی روی ناف نهاد و با یک پارچه ای محکم بست اش (که البته بعد ها شنیدیم معمولاً پیاز می گذارند روی ناف و می بندند) و توصیه های پزشکی بکرد که سنگینی حمل نمی کنی، گوجه فرنگی و جعفری هم می خوری. همین

همان روز می می ناگهان پرید توی دستشویی و یک ربع بعد ناباورانه به سوی ما آمد و گفت خوب بود! ما هم گفتیم یعنی چطور؟؟ -: یعنی نه شل بود و نه سفت! و کاملاً طبق استانداردiso 9002بود و فریاد شادی ها از ما پرکشید و یکدیگرها را آغوش ها بگرفتیم و کنون هم که به حول و قوه ی الهی یک هفته ای است که خوبِ خوب است و والا هیچ خبری از بیماری در او پیدا نیست و دارد رفته رفته وزن از دست رفته را هم باز می یابد و البته از آن جایی که قد و بالای رعنایی نیز بدارند بسیار مانکن و جوان نیز شده اند و تمام لباس هایی که گشاد ها شده اند را دور ریخته و لباس های شنگولی و قرطی بخریده اند و خود را برای گذران تعطیلاتی که قرار بود استعلاجی باشد آماده می کنند

البته چندان هم احوال عمومی جالبی ندارد... منع شدن از تغذیه به همراه مصرف دارو های سنگین، بزرگترین اشتباه اکثر این پزشکان بود! که باعث شد بدن می می دچار ضائعات شدیدی بشود که از جمله ی آن فقر آهن و اُفت فشار و افت شدید قند نیز بود که بر اثر دارو هایی که برای سرطان لوزو المعده تجویز شده بود بدست آورد و نتیجه ی همه ی این احوالات آن شد که اولاً آنتی بیوتیک هایی که آن اول کار مصرف کرده بود پدر معده ی می می را به در آوردند و پُرز های محرک معده جهت حضم غذا را به کل از بین بردند که ترمیم همین کلی زمان و مشقت می بَرَد، داروهای دیگر هم سبب شدند که باکتری های مفید روی جداره ی داخلی معده به کل نابود شوند. همه ی این ها باعث شد عمق فاجعه ی اصلی که تنها حمل سنگینی آن را سبب شده بود، دو چندان شود. که حالا پس از بهبودی آن هم می می به زودی های زود به روزهای سلامت اول اش باز نمی گردد...ولی خوشبختانه امید به زندگی ای را که از دست داده بود باز گرفته و همین خودش نوعی سلامتی است

همه ی نتیجه گیری های طبی و اخلاقی از وقایع بالا را به خواننده محول می کنیم و فعلاً خیر پیش

پ ن
بند ناف می افتد. چطور ؟ این طور که اگر سنگینی بلند کنی در می رود. برای همین است که وزنه بردار ها کمر بند آهنی می بندند

پ ن2
تجربه ی ما به ما ثابت کرد پزشکان امروزی از این عارضه هیچ اطلاعی ندارند

پ ن3
بر اساس تشخیص خانوم فَطوم (همان دکتر سنتی) بند ناف وقتی می افتد، یعنی از شکم جدا می شود! و غذا باعث می شود که معده سنگینی کند و برای همین سائلات بدن می آیند و جمع می شوند توی فاصله ی خالی مابین ناف و معده که باعث می شود بیمار درد عجیبی بکشد. این درد معده را عصبی می کند و باعث می شود سیستم گوارش به کل مختل و به تبع آن باعث دفع تمام محتویات معده به صورت اسهال یا استفراغ می شود

پ ن4
خانوم فَطوم خانوم یک پیرزن حدوداً هشتاد ساله و بی سواد است که به غیر از بند ناف جا اندازی (که شرح اش در پست نوشتیم) مُهره ی گردن هم جا می اندازند. به تمام بیماری های مفصل و در رفتگی های مفصل و استخوان آگاه اند. دارو های گیاهی ترکیبی هم که برای درمان بسیاری از ناخوشی ها بکار می آید نیز درست می کنند


Jul 29, 2010

دیوانه چو مرا ببیند فرار می کند

1
از نظر دینی که کافر بودیم ناشکر هم قلم داد شده ایم. از نظر روحی، خوشی به زیر دل مان زده با تفنگ، از نظر اجتماعی هم گفته شده که دچار نقصان شده ایم منتها دقیقاً در چه زمینه ای اش را نمی دانم شاید رکود بلاگی هم شامل اش باشد مثلاً، از نظر فلسفی، گفته شده کمال طلبی پدرمان را در آورده (کدام کمال بابا؟؟ قضنفر هم از ما بری است که این روز ها)، از نظر عشقی، شکست خورده امان می پندارند. از نظر روانی هم که خودم می گویم کاملاً صاف شده ایم. دیگر هیچی دیگر. ولی هیچ کس نمی داند که دقیقاً ما را چه شده است؟؟

2

به من گفته اند که افسرده شده ام، افسردگی به معنای مرض اش. بعضی هم گفته اند دقیقاً چهار ماه است که دچار افسردگی شده ام که یکی هم گفته که اگر تا دو ماه دیگر علاج اش نکنم بد می شود و باید برویم بستری! من واقعاً از این همه متخصص و فوق متخصص که اطرافم ریخته ممنون ام و نمی دانم خدا را دیگر چه طوری شاکر باشم. غم اندوه ام آنقدری نیست که مثلاً چهار ساعت بی دلیل رو به دیوار بُغ ام بگیرد ولی خُب این حالت را دارم که اگر کسی سوال بی ربطی بپرسد یا حرف مفتی بزند، روده اش را از سه جا گره بزنم. برای همین فکر نمی کنم افسرده شدم ولی دچار فقر اعصاب شدید، چرا و اتفاقاً همین از خدا با خبران به من پیشنهاد روان شناسان کرده اند... نمی دانم شاید هم رفتم. یک دوستی داشتم که رفته بود یک روان شناس کار درستی که مثل ا.ن جراح است و کلاً می زند کان لَم یکن ات می کند. به این صورت که کارِ استفراق مغزی رویش انجام داده بود، بعد شخصیت اش را ترور کرده بود بعد هم از نو شخصیت اش را با کشک و پشم و زرشک و نخود بازسازی کرده و بعد هم او را خوش و خندان، سالم و طبیعی تحویل جامعه داده تا در آن خدمت کند و شهروند نمونه بشود. نمی دانم. اگر مغز من استفراغ کند، یک سلول هم ازش باقی نمی ماند و ترور شخصیتی هم که عمراً چون جنبه اش را ندارم و احتمالاً همان نیم سلول مغزی را بکار گیرم و دکتر را از بیخ بپیچانم و تمام شوم؛ مثل آن محکوم به مرگی که به علت دیوانگی از اتهام قتل عمد مبری می شود ولی بعد که از دادگاه بیرون می آید آدامسی می اندازد پس دهان اش که نیش اش بسته بماند ولی خب توی فیلم ها پسرک دم زندان می بیند اش. که البته من برای پسرک هم آب نبات خریده ام.


مغز شوری... دیگر اثر ندارد و حول حالنا الی کمی بهتر اگر ممکن است


بعد از این بند و بساط مسکن مهر و تحکیم و کوباندن اقتصاد دولتی توی سر ها و خم کردن آن ها، نوبت رسیده است به تجدید تحکیم پایه های سُست پشمیک انقلاب.

در خبرآمده بود که حکومت تصمیم گرفته (کجای حکومت معلوم نیست) که مِن بعد از روحانی به عنوان مدرس دین در مقطع ابتدایی بیشتر استفاده شود.

با توجه به این که ما که خودمان طفل بودیم می دانیم که عقل طفل به هیچ جا نمی رسد، ولی انگار، دَم اشان گرم طفیلان امروزی نوبَرشان را خیلی بیشتر از ما آورده اند و ظاهراً حسابی حالی اشان می شود و خطری شده اند که باید علمی بر روی شان کار شود تا مغز شسته شوند. حالا کار ندارم به این که چه گونه رفت و بر ما چه شد که ابنای انقلاب به چنین درجاتی از شعور نائل شدند؛ اما به نظر می رسد این شیوه ی تبلیغ دین اگر جهت کار آفرینی برای آخوند های جوان نباشد، غیر از خوراندن و الغای کورکورانه ی آن، هیچ منظور دیگری در توان نمی تواند داشته باشد هر چند که برای القای دین مبین اسلام روش دیگری کارگر نمی افتد.

پ ن

پا نویس نویسی بی ربطِ ما نسبتاً درمان شده

پ ن2

ولی این روز ها ناخوشی از سر و کول مان بالا می رود هنوز


Jul 14, 2010

روانه ی روانی خانه


اگر یک تفنگ داشتم
اگر امروز یک تفنگ داشتم
هیچی
فقط همین امروز اگر داشتم، جان سه نفر را به جان آفرین تحویل می دادم، رسید هم می گرفتم. اگر بیل هم می داشتم خوب بود. کلنگ
هم خوب بود
بزن ام وسط میدان شهر
آب بزند
همه شهر را بگیرد

خب
این روزها اساسی خراب است
هوا هم که گرم است
علاوه بر این که غم هم ما را باد می کند، مثل بعضی روزهای سگی، سگی نیز هست
که هی پارس می کند. یک چیز دیگر هم بگم، این روزها یک آدمی را مدام همه جا می بینیم
یک دختر نوجوان قد بلندِ گندم روی معصوم رویِ عجیب
که روسری بزرگ قرمزی بر سرش می کند و موهایش توی هوا ول است
حتماً خانه اش نزدیک ماست
ولی پیش نیامده از کسی بپرسم
که بالاخره بفهمم که واقعی است یا نه
از همه بدتر شک دارم که قبلاً او را در خواب دیده ام
شاید هم بعداً
نمی دانم
کاووس تو می دانی؟
امروز هم که سر نهارخواب دیشب ام را تعریف می کردم، بابای ما برگشت گفت ما را که عاقبت مریض می شویم ویم
... دیگرما هم با خود گفتیم آدم مریض که دیگر خودش خوش اش است و بز های مشدی باوه
چی از این بهتر

Jul 8, 2010

نماز در وقت اضافه


ااین که طفل مسلمانی قهرمان اش فلان بازیکن کافر غیر مسلمان باشد و نه مثلاً عمر بن خطاب، ایراد دارد و همچنین که دُخت مسلمان پاهای برهنه ی مردان کافر فوتبالیست را ببیند، باز هم ایراد دارد و خدای اسلام شاهد تمام این معصیت ها هست

اای عبده ی الله! پس به جای آن که بروی دو ساعت فوتبال که پر از معصیت است تماشا کنید، دو ساعت قرآن بخوانید... که ثواب اش ببرایتان ثبت شود. این جام جهانی همه دسیسه های صهیونیست است که بر کمر اسلام ما تیشه می زند... امروز از بچه ی مسلمان می پپرسی اسم جد فلان بازیکن فوتبال در فلان تیم چه است بلد است، اما بپرسی اسم جده ی پیغمبرت چه بود ؟ نمی داند. بپرسی اسم ففلان مستکبر صهیونیست که بر علیه اسلام بنوشت چه بود؟ ننمی داند. بپرسی اسم فلان شیعه ی جنایتکار که فلان قدر مسلمان بکشت چه ببود؟ نمی داند...

این ها بخشی از خطابه ی آخوند سعودی در نماز جمعه ی هفته ی پیشین مکه بود، که شبکه ی الحیات دیشب آن را نقد می کرد.

پ.ن

بسیاری از شیوخ عربستان سعودی، فوتبال جام جهانی را به دلیل خالی شدن مساجد در زمان بازی ها، تحریم کرده اند. ایشان فوتبال جام جهانی را دقیقاً وسوسه ی شیطانی ای قلمداد کرده اند که تحت سفارش صهیونیست و به وسیله ی استکبار جهانی برای بر اندازی اسلام، این بار میان مردم گرسنه ی افریقای جنوبی برپا شده است. در خبر ها است که وقت اضافه ی بازی پاراگوئه- هلند هم زمان با نماز مغرب در مکه بود که خیل کثیری از مسلمون مکه آن را جیم فنگ زدند. نماز را.

پ.ن2

برای رفع معضل تعطیلی بازار و سرباز زدن مسلمانان بی ریشه از شرکت در نماز جماعت عده ای از مسلمانان نو اندیش سعودی ملقب به قالین ها (کسانی که قالیچه ها را برای اقامه ی نماز بر پا می کنند) دست به ابتکار جالبی زده اند. با این ایده ی طلایی که ، وقتی نمی شود فوتبال ِ خانه را به مسجد آورد، مسجد را نزد فوتبال و خانه می بریم. البته با این تعبیر که لعنت بر شما اهل سعودیه، و کنایه از این که کور خوانده اید نماز را بپیچانید... این فکر بکر تحت عنوان مساجد سیّار در خبرگزاری های ایشان بسیار ترویج می شود. در خبرها است که این روزها در مکه و دیگر شهرهای سعودیه، قالین های خلاق و نو اندیش، پیاده رو های مستعد اقامه ی نماز جماعت را پیدا می کنند، جارو می زنند، قبله یابی می کنند، حریم مشخص می کنند و راه را بند می آورند و قالیچه ها را برای اقمه ی نماز پهن می کنند تا مردمی که هجوم می برند به خانه و فوتبالِ حرام ، از بار گناهانشان به واسطه ی اقامه ی جمعی نماز که ثواب چند چندانی دارد بکاهند، برای همین مسجد را به نزد خانه های گمراهان می آورند تا دمی چند از معصیت به دور باشند و صنعت نماز هم از رونق نیفتد.

پ.ن3

الحیات شبکه ی مغربی ای است که برنامه ی ویژه ای برای ترویج مسیحیت دارد. این برنامه با هدف نقد اسلام و مسلمانان با هدایت یک کشیش مصری به نام قمُص زکریا پطرس عمل می کند. او تسلط بسیار خوبی هم بر تاریخ اسلام هم بر ادبیات طناز عرب دارد و به وسیله ی ترویج مسیحیت، سبب شده، افراد زیادی در طی چند سال اخیر، آگاهانه از اسلام روی گردانند. این کشیش عرب که خود پیش ترها مسلمان بود با ظرافت و بلاهت منحصر به فرد اش چنان عیسی وانجیل و محمد و قرآن اش را، بر کفه های ترازوی تاریخ و منطق محک می زند و چنان شیوخ اسلام را رسوا می کند که از دفاع از خود و از پیغمبرشان نیز عاجزمانده اند. به تبع آن بسیاری شیوخ سعودی سکته ها کرده اند و روزانه شش ها بار فتوای قتل لازم برای او صادر می شود.

پ.ن4

انسان اگر بتواند از چاه در آید، می تواند به چاله نرود و خوب تر است پای بر زمین تخت بگذارد؛ هر چند که این حرکت در مورد اسلام در نوع خود گام مثبتی به شمار می آید که می تواند بدون بکار گرفتن هر نوع روش خصمانه ای، که خود مسلمانان برای کم کردن از عدد کفار بکار می بندند، از جمعیت مسلمانان بکاهد و به تبع آن نیز از قدرت ارهابی که بر اساس ایدولوژی آدمیزاد را می کشد کم کند و یا دست کم با بر ملا کردن ماهیت خصم جو و ابعاد غیر انسانی اسلام آب خنکی بر دل داغ آگاهان بریزد. این چنین ترویج هایی لااقل با وضعیت فعلی دین اسلام وموقع جهانی اش که روز به روز وخیم تر می شود، به نظرم نه تنها ضرر ندارد ضرورت هم دارد.

پ.ن 5
شما برای اعمال مدل Italic بر متنی که از پیش نوشته اید، برای جلوگیری از حذف حروف اول کلمات اول هر سطر چه کار می کنید؟

Jul 7, 2010

خیلی بعد از نیمه شب


و به طرز عجیب ناک تری دل ام می خواهد بروم خیابان گردی کنم توی همین اندازه از تاریکی و خطر

.


.الان به طرز عجیب ناکی آرام ام
.که جای نگرانی دارد

آآآآ لعنت بر قسمت های لعنتیِ زندگی

علی الخصوص تازگی ها، تحمل هیچ خطایی را ندارم. به خصوص از جانب مادرم و پدرم. یعنی اگر سبب اشتباهی شده اند یا دارند سبب اشتباهی می شوند، دیگر مثل گذشته دندان روی جگر نمی گذارم و با لازم ترین لحن ممکن برخورد می کنم تا جلوی مشکل را از هر جایی که دستم می رسد بگیرم. به نظر خودم این رویة جدید در بعضی مواقع روی سرنوشت خانواده تاثیرات مثبت گذاشته!!! فقط ایرادی که دارد همین حرمت شکنی ای است که حتی بعد ها هیچ جوری چسب نمی گیرد و برای همیشه معیوب می ماند. اطرافیان نزدیک معتقدند آستانة تحمل من در برابر سختی ها پایین آمده، اما به نظر خودم میزان خطا پذیری آن ها نسبت به گذشته زیاد تر شده.

یک دوستی می گفت دنیا هم این روز ها خیلی لحظه ای تر از قبل شده یا حساس تر یا حالا یه چیزی تو همین مایه ها. میگفت که مثلاً قدیم پیکی شش روز توی راه بود تا برسد به مقصد اش اما الان با فشردن یک دکمه پیغامی از این سر دنیا به آن سر دنیا می رسد، و معتقد بود که به همان نسبت هم میزان پیش آمد اتفاقات بالا رفته (به همین خوشمزه گی!!!) و آدم ها مجبور شده اند یا مجبورند آستانة تحمل اشان را بالاتر ببرند؛ و به عقیدة او من ظاهراً از آن تیپ آدم هایی از آب در آمده ام که پیچیدگی ها و سختی ها تحمل ام را تمام می کنند.


پ.ن

خودم می دانم تا امروز عنوان از این لوس ناک تر و مایوس ناک تر در این بلاگ بکار نرفته اما از حالا به بالا عنوان های مایوس ناک تر از این نیز رویت خواهد شد، چون به قراری دنیا (یا لا اقل این قسمت اش که ما تشریف داریم) روز به روز دارد جای بدتری می شود

Jul 5, 2010

تحریم شام بکنیم؟


میلتون فریدمن، اقتصاد دان فقید امریکایی و به نوعی هم متخصص در امور خاور میانه در طی یک برنامه ی تلویزیونی در مورد هند و دانش و تکنولوژی نوین حرف جالبی زد تعریف کرد: وقتی بچه بودیم شب ها پدرمان می گفت غذای تان را بخورید و آن را قدر هم بدارید که بچه های هند شب ها شام ندارند و گرسنه به خواب می روند...، در ادامه گفت: ولی امروز من به بچه ام می گویم درس ات را زود بخوان و خوب کار کن که بچه های هند کمین کرده اند تا تکنولوژی ما را از چنگ ما در آورند ...! ا

این برنامه داشت خیلی کلی گسترش دانش و فن آوری IT در جهان را توضیح می داد که سبب شده دنیای جدیدی با پارامترهای جدید از جنس دانش و تکنولوژی شکل بگیرد که ارتباط چندانی با فرهنگ و سابقة تمدن و حتی سرمایة اولیه ندارد. این برنامه گسترش چشم گیر دانش IT در جهان را نشان می داد و به طور خاص هند را تحلیل می کرد که امروز به لحاظ فناوری مخابراتی جایگاه و مقام چهارم را در جهان دارد و چگونه توانسته مراتبی از تکنولوژی نوین را در ارتباط با عرصة کار و بازار جهانی که به رشد خوب اقتصاد این کشور منجر شده، از آنِ خود کند. مثلاً نشان می داد که چه سازمان هایی در هند تشکیل می شود تا دانش کامپیوتری نوجوانان و جوانان هندی را سازمان دهی کند و آن را به عنوان نیروی کار مفید به جامعة خود و به دنیا عرضه کند.

پ.ن

مثلاً یکی برایمان تعریف می کرد یک پدیده ای که در لندن شایع شده این روزها آن است به هر دفتر خدمات ارتباطات مردمی که تماس بگیری، یک هندی در بمبئی از آن طرف خط جواب ات را می دهد بله قربان؟؟ و تو مشکل را به او می گویی و او آن را درج می کند و دوباره از طریق ماهواره به سازمان یا ادارة مربوطه مخابره می کند.

در واقع در لندن با 10000 پوند هم نمی صرفد که برای تامین چنین نیازی، یک محلی و تشکیلاتی فراهم شود ولی در هند ادارات کوچک و زیادی هستند که چنین نیازی را برای غرب تامین می کنند و کارمندان آن در واقع از طریق ماهواره کارمندان کشورهای دیگری محسوب می شوند. یک هندی با 1000 پوند در ماه هم راضی است که ساعات کاری مشخصی را در محل غیر استانداردی از لحاظ ابعاد فضا، تهویه و نور بگذراند