مدتی است با وجود مشغلهها و دغدغههای شخصی و ملی و فرا ملیِ روز افزون ما، بهطور غیر متصوری نسبت به قبل با آرامش بیشتر، برنامههای مشخصتری را دنبال میکنم.
شاید تازه فهمیدهام رسیدن به هدف صبر و تحمل بلند میخواهد و تازه دارم با حوصله کردن کنار میآیم،؛ این فرض محال است البته
شاید ترس از افتادن وادارم میکند آرام و پیوستهتر باشم نسبت به محیط. شاید تمرین خشم خوردنام جواب میدهد. شاید هم نوعی رخوت است که در جانام رخنه کرده و در این اوضاع نا آرام، آرامام نگه میدارد. شاید هم پا به سن میگذارم
خودِ آدم کجای آدم قرار دارد و کی ظهور میکند؟
اصلاً آدم "خودِ واقعی" دارد؟
نه بیشتر معتقدم همهچیز نسبی و مقطعی است و شاید مقاطع زندگیام است که دارند بزرگتر میشوند. گذشته را کمتر فراموش میکنم. به آینده بیشتر فکر میکنم. شاید آغاز راهِ بزرگِ میانسالی هستم! که امیدوارم نباشم :(
.قاعدتاً من باید بدانم که چه است ولی اینبار نمیدانم و نمیتوانم به رفتارم اعتماد کنم؛ امیدوارم یک آرامش خوشخیم باشد هر چه هست
این جمله ی همه چیز نسبی است را من مثل یک آیه هر روز می گویم. مثل ذکر. یعنی اگر دینی چیزی داشتم این جمله می شد کتاب آسمانی ام.. آدم باید این جمله را بداند و بفهمد.. دنیا به همچین جمله ای نیاز دارد
ReplyDelete:)
ReplyDeleteThanks for comment,
khobe kee..
ReplyDeleteمن به شخصه که نه بزرگ میشم نه بهتر و نه حتی بدتر / فقط دور می زنم / همیشه و مداوم / یه مدتی یه چیزی برام هدف میشه تمام انرزی مو صرفش می کنم عین مگس وز وز می کنم پشت سر هم با یه انرِژی بی نهایت و درست شاید وقتی یه قدم شاید دو قدم نمی دونم فرداش ممکنه نتیجه یی حاصل شه می زنم زیر همه چی و اون مقطع زندگی مو با ادم ها و اهداف و رویاهاش و خواسته و نخواسته هاش ول می کنم و میرم سراغ بعدی یه مدتی رخوت یه مدتی خسنگی / گریه اه و ناله و این ور و اون ور رفتن و بیهودگی و تا انگیزه و راه بعدی.
ReplyDeleteمسخره است کلن چون من این رو فهمیدم که خودم هم ادم مسخره یی ام / و تمام من و کارهام بسته و وابسته به اتفاقات و ادم ها و رفتارهاشون اون بیرونه اگه نخی باشه اگه یه روز خوب باشه اون بیرون و زندگی راه بده منم توش ویراج میدم و میرم جلو و اگه نده من جا می زنم افسرده میشم و جا می زنم
خلاصه اینکه من دارم می پذیرم که ادم خطی و متعادلی نیستم امیدوارم تو لاقل به یه ثباتی به یه ارامشی برسی .
چند وقت پیش بعد تقریبا دو سال بی خبری از همه از همه و از کل زندگی قبلیم و ادماش یکی از بچه ها رو دیدم و شروع کرد به تعریف و امار مختصری دادن از همه / بعد فهمیدم همه ی ادم های قبلی از بهتریناشون تا بدترین ها یا ازدواج کردن و زندگی شخصی مخصوص خودشون با یه رضایت نسبی رو دارن و یا دارن درس می خونن و کاری می کنن / بعد یه نگاهی به خودم که انداختم دیدم من عین یه پاندولی می مونم که همیشه رو نقطه ی صفره / گاها ادمی / حرکتی / انگیزه یی تکونش میده راه می افته می چرخه و تکون می خوره اما به محض اینکه اون عامل و حرکت و انگیزه تموم میشه / انرِژیش نموم میشه بازم اروم میشه و سرجاش ثابت می مونه رو نقطه ی صفر !!!!
به تارا: ازین وَرا؟؟ :D
ReplyDeleteخوبه که فرمول خودت رو بلدی، استفاده کن
خودشناسی چیز کمی نیست
" اگه یه روز خوب باشه اون بیرون و زندگی راه بده منم توش ویراج میدم و میرم جلو"