Jul 30, 2010

بند ناف و می می ترسان ما و ما که ایمان آوردیم به پایان فصل بی برگی


گوش فرا بگیرید ای کسانی که طب می بخوانید و می خواهید یک تز خفن بنویسید

خاله ی بزرگ ما که بعد از فوت مادربزرگ و پدر بزرگ ما تنها زندگی می کند، چهار ماه پیش دچار عارضه ی اسهال شد. سه روز اول به توصیه ی همگان تنها کته و ماست خورد ولی خوب نشد که بدتر بشد، بعد به یک دکتر چیز دان مراجعه کرد و آن دکتر تشخیص عفونت داد و گفت هیچ نخور ولی این آنتی بیوتیک ها را بخور، بطوریکه بر اساس نسخه روزی سه تا قرص آنتی بیوتیک قوی با معده ی خالی مصرف کرد و عارضه ی استفراغ هم به قائله اضافه شد.

دکتر بعدی که مادرش کاش از جای اسپند حرام کردن کمی لوز و کشمش برایش مغز می کرد، بعد از انجام کلیه ی فوحوص و آزمایش ها تشخیص داد که چیزی نیست ویروس است و می توانی همه چیز بخوری تا بتوانیم دُز آنتی بیوتیک هایت را سه برابر کنیم. این شد که خاله ی نازک تر از برگِ ما هم هی تند تند وزن کم می کرد، توالت گاه اش را که جدا کرده بود، جای خواب اش را هم رو به روی خانه ی خدا پهن کرد و ما هم آن را بر سر نهاده و ترسان لرزان و نگران از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این دکتر به آن دکتر

خیال اش را کنید در این احوالات هم پیرزنی از آشنایان، مدام تلفن می کرد که فلانی را من می دانم چی اش است، بند ناف اش افتاده است، بیاورید اش پیش خودم تا علاج اش کنم؛ که ما را مدام به کفر گویی می انداخت... دکتر بعدی تشخیص بداد که نه ویروس است و نه انگل و نه میکروب، خودِ باکتری است و ما هم پرسیدیم اش که جناب آقای دکتر یک معاینه ای از ناف هم می فرمایید اگر ممکن است؟ که ایشان هم بُراق ما را از سر تا پا با چشم تیر اندازی کردند و یادآوری کردند دَر از کدام طرف است، ما هم به این خیال که لابد علاج اش را یافته است، دارو ها تحویل بگرفتیم و رفتیم ولی چه بشد؟ چشم تان روز بد را نبیند که شدت و رِقَتِ بیماری افزایش یافت افزایش یافتنی...دکتر دیگری تشخیص داد که بدن بیمار لاکتز تولید نمی کند و برای همین از هضم هر نوع فرآورده ی لبنی تا آخر عمر عاجز می ماند و خلاصه تجویز پرهیز شیر و محصولات شیر بکرد. دکتر بعدی هم که نکشیده 25 فرمود که بیمار شما دچار انسداد روده شده و باید راساً ببرم اش اتاق عمل و مقداری از روده اش را ببرم که البته ما هم دو پا داشته و دو پای دیگر قرض گرفته و فرار بکردیم...دکتر بعدی! در بیمارستان دیگری از کولون اسکوپی و آندوسکوپی و عکس رنگی و اسکن و سونوگرافی هیچ کم نگذاشت و دسته آخر تشخیص نمود که همه ی این درد و بلا ها که یک شبه شروع شده، ریشه ی عصبی دارد و در جواب ما که پرسیدیم بند ناف نیست؟؟ گفتا که من (یعنی او) در مدرسه ی طب لپه پاک نمی کرده ام و سپس خروار ها قرص آرام بخش معده تجویز نمود و گفت یک ماه بعد دوباره بیا ببینم ات ...و خاله ما هم که از کلیت اش تنها مقداری رگ و پوست و استخوان مانده بود، همه را یک ماهی نوش جان کرد

ولی بیماری کماکان خوب نشد و نشد تا این که یکی گفت این بیماری روحی است و باید بگردید دنبال پروفسر فلانی که در محضر ایشان هم حاضر شدیم که مشخص شد خاله ی ما home sick دارد و بایستی بازگردانید اش به همان جایی که آمده است و خاطرات کودکی را گذرانده است؛ خب این هم فرهم بشد ولی ایام سفر بر او سخت بگذشت و دریغ از اندک ذره ای تحسن. آن جا هم دکتر قدیمی بشناسی او را معاینتی بکرد و نظر داد که این بیماری کولیت روده است و شما بیخود دور سر خودتان چرخیده اید، چاره اش این درمان و آن درمان نیست بلکه همین این درمانی است که من می تجویزم و بایستی یک ماه مصرف کنی و بعد برگردی تا ببینم چطور شدی...

آن پیرزن هم هی باز پیغام می فرستاد که فلانی بند ناف اش افتاده بیاوریدش کرمانشاه و ما هم درمانده که بر کدام ساز برقصیم؟

ولی باز دور خودمان چرخیدیم و به تهران باز آمدیم و این بار به نظر می رسید وارد مرحله ی بحرانی بیماری ای شدیم که هنوز پیدا نبود چی است. نتیجه احوال ای بود که می می هجده کیلو وزن از دست بداد و ضعف شدید و خوف شدیدتر بر او غلبه و سراسر اندام نحیف اش را رعشه ی کذایی موت قبضه بکرد و ما اطرافیان هم که خاموش بودیم و مستاصل...

عاقبتاً یک دکتر پروفسری تشخیص داد که بیمار ما به احتمال 80% به گندم حساسیت دارد و باید در کنار خوردن این دارو ها از خوردن نان و انواع محصولات گندم پرهیز کند و فقط و فقط برنج کته و گوشت کباب شده بخورند که رفته رفته باعث شد استفراغ اش بعد از آن همه مدت کم تر شود اما خب اسهال کماکان به همان سُقم و بلاهت سر جای اش مانده بود و ضعف و بی حالی هم به علت دارو هایی که مصرف می کرد روز به روز شدید تر می شد. البته دکتر اخیر گفته بود که 20% هم احتمال دارد اگر بیمار با این دارو ها خوب نشد یعنی سرطان معده و امعا دارند... و این شد که ما بسیار غم و غصه ها گذراندیم و دیگر رسماً دعوت نامه ها از این جا و آن جای دنیا فرستاده شد که بلکه علاج این بیماری ناشناخته را پزشکان ایشان دریابند. در این احوالات غم انگیز روز های گرم تهران هم مزید بر همه ی علت ها بود، در فاصله ی بینابینی که مقدمات سفر اش فراهم می شد بار و بندیل سفر ببست و نزد ما به کرمانشاه آمد تا هر گلی که قرار بود بر سر بنهیم آسان تر بنهیم هر چند که به قول خودش از سفرهای آخرت بود

این جا هم روز ها رسماً زیر سِرُم به سر می برد و تقویت ها هیچ افاقه نمیکرد. اوضاع که وخیم تر شد دکتر های کرمانشاهی و بیمارستان ها هم فتح بشد... و همه بگفتند که بیماری خیلی عمیق تر از آن چیز هایی است که ما می پنداشتیم و چیز هایی در حدود همان سرطان معده و امعا و لوزولمعده و لَنف است اش ولی یک دکتر مسیحی و با خدا و با تجربه دارد شهر ما به نام آلفرد آواکیان که خداوند عمر دایم تقدیم اش کند گفتا که آخر بنده ی خدا تمام آزمایشات و عکس های شما، نشان می دهد که شما سالم هستی و هیچ عارضه ای نداری! ما هم گفتیم که با این اوصاف چه زهری مصرف کنیم ؟؟ گفتا که هیچ مصرف نکن و همه چیز هم بخور ولو اگر بالا یا پایین هم بیآوردی... فعلاً که بیماری خاصی نداری. ما هم به فرمان این دکتر همه چیز دادیم بخوردند ولی گذاشتیم کماکان از مصرف نان پرهیز بماند.

این طریقه باعث شد که ضعف عمومی بدن می می (ما به خاله مان می گوییم می می) با قطع شدن استفراغ کمی جبران شود و به نظر برسد که به تشخیص نهایی و درست نزدیک شده ایم. ولی از آن جایی که اسهال و شدت اش هیچ بهتر نمی شد خبر ها پیچید که می می سرطان بگرفته. همسایگان و دوستان و آشنایان و فوامیل دور و نزدیک و هر که بیکار و یا باکار بود گرد مان آمدند و از دعا و آیات و دخیل و آب زمزم ها هیچ کم نگذاشتند و حتی یکی از همسایگان مان یک پارچه ای کهنه بیاورد که پنجاه سال پیش جده اش که می گویند از اولاد نمی دانم کدام ائمه است، سوره ی یاسین را به خط ثلث بر آن نوشته بودند و از پنجاه سال پیش در خاندان اشان هر کی مریضی سختی می گرفت، هم زمان که سوره را می خواندند بیمار را بلند می کردند که سه بار از توی قاب رد شود آن گاه قماش را بر سر تا پای بیمار مسح می کردند و بیمار هم باید آن را که معدن میکروب های کهنسال بود سه بار می بوسید و می بویید و بعد در جا شفا می بگرفت اما نزد ما که آمدند خاله ی ما حتی توان نداشت از توی قاب بگذرد و گفتند که خُب پس نمی شود، من که تمام اعتقادات و معادلات مغزی ام را برای آن چند ثانیه بر بندی نگاه داشتم، در آمدم که خودتان را مسخره کردید یا کار آن خدا را؟؟ قاب را گرفتم و سه بار از می می رد اش دادم ... (اعترافات ثقیلی است) و آن ها هم می گفتند نه این طوری کار نمی کند و بعد چشم های سرخ شان را از می می پنهان می بکردند و مثل این فیلم های هندی که چیز ناخوشایندی به ایشان وحی می شد زودی در می رفتند.

حالا بشنوید پیرزن داستان ما که کماکان مصر بود بند ناف اش افتاده بیاورید اش پیش من که خوب اش کنم... و آن قدر تلفن ها بکرد تا این که می می را قانع کردیم که بابا قربان شکل ات چیزی را از دست نمی دهی بیا لااقل برای آن که دست از سرمان بر دارد

پیرزن با دست لرزان پرزان اش معاینات شکمی بکرد و با اطمینان سختی توی روی ما غرید که نگفتم؟؟ بند ناف اش افتاده!! و در برابر نگاه ناباورانه ی جمعی از زنانِ همراه، عملیات بند ناف جا اندازی آغاز شد. اول مقداری دنبه و خرما باهم کوبید و خمیری گرم از آن درست کرد و روی ناف بگذاشت سپس آن را با شال بلندی ببست که ناف نرم و گرم شود و گفت پس فردا برگردید. دو روز بعد، شال باز کرد و با حرکت دست ماساژ بداد و هیچ ِورد و فوت و وز وز و پِس پِس هم نکرد ؛ در کمال آرامش و اطمینان پنبه ای آتش زد و در لیوانی انداخت و آن را سر و ته کرد روی ناف، پنبه که می سوخت اکسیژن هوای محصور درون لیوان هم بسوخت و به این روش مکش خفیفی درست شد که ناف را بالا می کشید. (همین روش را قدیم برای حجامت استفاده می کردند) خلاصه چند بار این کار بکرد و بعد با غرولند گفت که چون خیلی از مدت افتادن ناف می گذرد، یکباره خوب نمی شود. فردا بیاورید اش. فردا هم چند بار این کار تکرار کرد و یک باره ناف را بدیدیم که تالاپی بالا آمد و فریاد شادی پیرزن که بسیار خوب افتاد جا... بعد تخته ی گردی روی ناف نهاد و با یک پارچه ای محکم بست اش (که البته بعد ها شنیدیم معمولاً پیاز می گذارند روی ناف و می بندند) و توصیه های پزشکی بکرد که سنگینی حمل نمی کنی، گوجه فرنگی و جعفری هم می خوری. همین

همان روز می می ناگهان پرید توی دستشویی و یک ربع بعد ناباورانه به سوی ما آمد و گفت خوب بود! ما هم گفتیم یعنی چطور؟؟ -: یعنی نه شل بود و نه سفت! و کاملاً طبق استانداردiso 9002بود و فریاد شادی ها از ما پرکشید و یکدیگرها را آغوش ها بگرفتیم و کنون هم که به حول و قوه ی الهی یک هفته ای است که خوبِ خوب است و والا هیچ خبری از بیماری در او پیدا نیست و دارد رفته رفته وزن از دست رفته را هم باز می یابد و البته از آن جایی که قد و بالای رعنایی نیز بدارند بسیار مانکن و جوان نیز شده اند و تمام لباس هایی که گشاد ها شده اند را دور ریخته و لباس های شنگولی و قرطی بخریده اند و خود را برای گذران تعطیلاتی که قرار بود استعلاجی باشد آماده می کنند

البته چندان هم احوال عمومی جالبی ندارد... منع شدن از تغذیه به همراه مصرف دارو های سنگین، بزرگترین اشتباه اکثر این پزشکان بود! که باعث شد بدن می می دچار ضائعات شدیدی بشود که از جمله ی آن فقر آهن و اُفت فشار و افت شدید قند نیز بود که بر اثر دارو هایی که برای سرطان لوزو المعده تجویز شده بود بدست آورد و نتیجه ی همه ی این احوالات آن شد که اولاً آنتی بیوتیک هایی که آن اول کار مصرف کرده بود پدر معده ی می می را به در آوردند و پُرز های محرک معده جهت حضم غذا را به کل از بین بردند که ترمیم همین کلی زمان و مشقت می بَرَد، داروهای دیگر هم سبب شدند که باکتری های مفید روی جداره ی داخلی معده به کل نابود شوند. همه ی این ها باعث شد عمق فاجعه ی اصلی که تنها حمل سنگینی آن را سبب شده بود، دو چندان شود. که حالا پس از بهبودی آن هم می می به زودی های زود به روزهای سلامت اول اش باز نمی گردد...ولی خوشبختانه امید به زندگی ای را که از دست داده بود باز گرفته و همین خودش نوعی سلامتی است

همه ی نتیجه گیری های طبی و اخلاقی از وقایع بالا را به خواننده محول می کنیم و فعلاً خیر پیش

پ ن
بند ناف می افتد. چطور ؟ این طور که اگر سنگینی بلند کنی در می رود. برای همین است که وزنه بردار ها کمر بند آهنی می بندند

پ ن2
تجربه ی ما به ما ثابت کرد پزشکان امروزی از این عارضه هیچ اطلاعی ندارند

پ ن3
بر اساس تشخیص خانوم فَطوم (همان دکتر سنتی) بند ناف وقتی می افتد، یعنی از شکم جدا می شود! و غذا باعث می شود که معده سنگینی کند و برای همین سائلات بدن می آیند و جمع می شوند توی فاصله ی خالی مابین ناف و معده که باعث می شود بیمار درد عجیبی بکشد. این درد معده را عصبی می کند و باعث می شود سیستم گوارش به کل مختل و به تبع آن باعث دفع تمام محتویات معده به صورت اسهال یا استفراغ می شود

پ ن4
خانوم فَطوم خانوم یک پیرزن حدوداً هشتاد ساله و بی سواد است که به غیر از بند ناف جا اندازی (که شرح اش در پست نوشتیم) مُهره ی گردن هم جا می اندازند. به تمام بیماری های مفصل و در رفتگی های مفصل و استخوان آگاه اند. دارو های گیاهی ترکیبی هم که برای درمان بسیاری از ناخوشی ها بکار می آید نیز درست می کنند


4 comments:

  1. jeedan khily az in masale khosh halaaam ke khoob shood
    khily zeiaaad
    vaaa chon to moAdabio blogat niz adabi man az janebe khodam bar maaaaaaaaaadare harchi ostaade madar,,,,As harche hast o nist havale mikonam ke be shaaagerd haaie ahmaghe pezeshki nomre bedahandd o bi savad doctoreshan konand o bar pedarrreeee vezarate bi orzeiee behdasht ham haman chiz haa raa ba abAAADi besyaar tanoomand tarr havale mikonam ke orzeie sar keshi o control rooie pezeshkane ahmagheshan ra nadarand ke bebinad che balaaE sare in mardom miavaraand,,
    man jaaie shoma ha basham laAghal soraghe yeki do ta az in doctoraa miram o ye hali be khodeshan o amvateshan midahaam ta befahman ye man mas cheghad kare dare,,,

    va albaaaaaaate doaa be toole omre amsale Fatom khanum konid ke bazmandeie tebe sonateie ma hastand agar baz dididash az bare ma be oo salam resaande o be esraaare tamam begooEd ke madar jaan aalAAn vaziifeeeie aaakide shomas ke ENTEGHALE TAJROBE koni be nasle jadid o valo be zoor ham shode be chandin nafar in chiz ha ra yaad dahi keeee agar zabanam lal bad az 12323 saal amsale shoma sar zamin benahand in teb ham ba khod nabarand o jaaneshinani dashte bashanad ke goh karreie atebeie in mamlekat ra jobran konanddd

    dar nahayat ham vaghti dir dir up mikoni choneie ma gam baraie commnet gozashtan injoir garm mishavad o sokhan be deraza mikeshad ke az hozare mohtaram ozr khahi mikonam o shoma ra be didan yek meian barname davat mikonam,,,

    ReplyDelete
  2. تا حالا اینجا رو ندیده بودم/ به به/ به به / همه اش اون یکی اتاق بودم

    ReplyDelete
  3. با انصاف تریناشون ( پزشکا رو عرض می‌کنم) اذعان دارن که همچین اتفاقی می‌افته و چاره‌اش همونیه که تو نوشتی . ام هیچ توجیه پزشکی براش موجود نیست...اصلن از نظر آناتومی خلاف طبیعت بدن انسانه. یه چیز دیگه . تصور می‌کنم این ماجرای افتادن بند ناف فقط در کردستانات هست یا اگه جی دیگه‌ای هم بوده الان کمتر کسی هست که بلد باشه ، یا این که من نشنیدم

    ReplyDelete
  4. به کی کاووس: خیلی ممنون
    (:
    و این که والا به نظرم جندان هم تقصیر از قوصور آن دکتر ها نبود، اغلب ایشان تحصیل کرده های عالم بودند ولی اگر دو دورِ دیگر هم دورِ عالم می چرخیدند و کسب علم می کردند باز هم فکر نکنم که به بند ناف می رسیدند
    فَطوم خانوم را هم عرض ارادت شما را می رسانم نزد اش، و از آن بابت هم نگران نباشید که سه دختر دارند و همه قدم در جای پای مادر بنهاده اند :) و حالا برای
    نسل های بعد هم خدا کریم است
    :p

    به مصطفی: سلام پس به اندرونی خوش آمدید
    (:
    به نظرم توجیهی که فَطوم خانوم کرد خیلی هم کم علمی به نظر نمی آمد، و به نظرم توجیه خوبی بود! هر چند که من و شما متخصص نیستیم. اما راجع به این که چرا در می رود و اگر منظورتان دَر رفتن اش است که خلاف آناتومی بدن است! خیلی عجیب نیست چون سنگینی عضلات بدن را منقبض می کند و چون ناف هم اصولی به جایی بند نیست و فقط آن تو دور خودش لولیده است پس ممکن است در اثر انقباض عضلات شکم جای اش تنگ شود و از جای خود در برود!!!
    شاید هم فقط در کردستانات است که درمان می شود :p

    ReplyDelete