چهارشنبه ی گذشته (27 بهمن) با پرواز ساعت 5 بعد از ظهر، از تهران به کرمانشاه آمدم. هواپیما 300 متری دور تر از محلی که باید مسافران را پیاده می کرد فرود آمد. از پنجره ی تخم مرغی بیرون دیدیم که به جای ساختمان فرودگاه، چند ردیف سرباز نظامی و یک ردیف فرمانده ی سیاه و یک ردیف آخوند موفنگی و گریان ایستاده اند؛ از خدمه جویا شدیم چه خبر است؟؟ آن ها بد تر از ما شاخ در آورده بودند... در را هم که باز نمی کردند. با تاخیری پنج دقیقه ای، دیدیم که دو جعبه از قسمت بار از زیر هواپیما خارج می کنند. دو جعبه به ابعاد انسان که با پرچم جمهوری اسلامی پوشیده شده بودند. چیزی که ما دیدیم این بود، گارد شروع به رژه ی نظامی نا منظمی کردند و فرمانده گان آن از خدا بی خبران با ادای چیز به طرف هواپیما آمدند و انگار یکی اشان متنی دکلمه کرد... که لعنت الله بر او اگر هست. سربازان آن کلاً بی خبران هم در دو رج موازی مقابل هم ایستادند و راهی برای تشیع صندوق ها گشودند. چهار سرباز زیر هر صندوق را گرفتند و چون راه افتادند، درب خروج برای ما که گیجُ ویج صحنه را تماشا می کردیم باز شد. وقتی در هوای آزاد قرار گرفتیم هنوز موتور هواپیما صدا می کرد که با صدای آخوندی که زِر می زد و باد، در هم پیچیده بود و هیچ پیدا نبود چه نطقی از ایشان بر می آید؛ فقط صانع ژاله بسیجی فعال ... را از باد شنیدیم و غبار آلوده ی دهان شان و الله اکبر ها و انا للله ها که دور می شد
آن فاصله ی هواپیما تا فرودگاه را پیاده طی کردیم وهیچ کس نبود که بگوید ما دقیقاً بز هستیم یا بزغاله؟ یا مثلاً خودشان چه نوع حیوانی هستند؟؟
فرودگاه نسبتاً خالی بود و هیچ اثری از اعضای خانواده ی مقتول یا مقتولان ندیدیم، ما بودیم و چمدان هایمان و سکوت سخیفی که در سکوت طی می کردیم
وقتی رسیدم خانه در خبر بود که قانع ژاله، به علت افشای هویت غیر بسیجی برادر مقتول اش، صانع و ممانعت از تحویل جسد او توسط اطلاعات به خانواده اش، همان شب از سوی اطلاعات دستگیر شد
و این جا وقفه ای و عرض پیامکِ به همین سادگی و به همین خوشمزه گی پودر کیک یا ماکارونی، شما را به خواندن دمی چند شعر دعوت می کنیم و به این وسیله پست مغموم را مختوم و شب را به شب بخیر می رسانیم
سکوت آب
می تواند
خشکی باشد و فریاد عطش
سکوت گندم
می تواند
:گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانه ی قحط
همچنان که
سکوت آفتاب
-ظلمات است
اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست
(احمد شاملو-ابراهیم در آتش، صفحه ی 49)
امیدوارم انقدر شجاعت داشته باشند که بعد از سقوط خاطراتشون رو منتشر کنند اگرچه فکر نکنم سوادشو داشته باشند
ReplyDeleteفعلاً که روی شان زیاد است
ReplyDeleteandaki sabr... sahar nazdik astt
ReplyDeleteبارون مياد جرجر، گم شده راه بندر
ساحل شب چه دوره، آبش سياه و شوره
آي خدا كشتي بفرست، آتيش بهشتي بفرست
جادهي كهكشون كو، زهرهي آسمون كو
چراغ زهره سرده، تو سياها ميگرده
اي خدا روشنش كن،فانوس راه منش كن
گم شده راه بندر، بارون مياد جرجر
بارون مياد جرجر، رو گنبد و رو منبر
لكلك پير خسه، بالاي منار نشسه
لكلك ناز قندي، يه چيزي بگم نخندي
تو اين هواي تاريك، دالون تنگ و باريك
وقتي كه ميپريدي، تو زهره رو نديدي؟
عجب بلايي بچه، از كجا مييايي بچه
نميبيني خوابه جوجهم، حالش خرابه جوجهم
از بس كه خورده غوره، تب داره مثل کوره
تو اين بارون شرشر، هوا سيا زمين تر
تو ابر پارهپاره، زهره چي كار داره
زهره خانم خوابيده، هيچ كي اونو نديده
بارون مياد جرجر، رو پشتبوم هاجر
هاجر عروسي داره، تاج خروسي داره
هاجرك ناز قندي، يه چيزي بگم نخندي
وقتي حنا ميذاشتي، ابرواتو ور ميداشتي
زلفاتو وا ميكردي، خالتو سيا ميكردي
زهره نيومد تماشا، نكن اگه ديدي حاشا
حوصله داري بچه، مگه تو بيكاري بچه
دومادو الان مييارن، پرده رو ور ميدارن
دستمو ميدن به دستش، بايد دارا رو بستش
نميبيني كار دارم من، دل بيقرار دارم من
تو اين هواي گريون، شرشر لوس بارون
كه شب سحر نميشه، زهره به در نميشه
بارون ميياد جرجر، رو خونههاي بي در
چهار تا مرد بيدار، نشسه تنگ ديفار
ديفار كندهكاري،نه فرش و نه بخاري
مردا سلام عليكم! زهره خانم شده گم
نه لكلك اونو ديده، نه هاجر ور پريده،
اگه ديگه برنگرده، اوهو، اوهو چه درده!
بارون ريشه ريشه، شب ديگه صب نميشه
بچه خسه مونده، چيزي به صب نمونده
غصه نخور ديوونه، كي ديده كه شب بمونه
زهرهي تابون اينجاس، تو گره مشت مرداس
وقتي كه مردا پاشن، ابرا زِهم ميپاشن
خروس سحر ميخونه، خورشيد خانوم ميدونه
كه وقت شب گذشته، موقع كار و كشته
خورشيد بالابالا، گوشش به زنگه حالا
بارون مييادجرجر، رو گنبد و رو منبر
رو پشت بوم هاجر، روي خونههاي بيدر…
ساحل شب چه دوره، آبش سيا و شوره
جادهي كهكشون كو، زهرهي آسمون كو
خروسك قندي قندي، چرا نوكتو ميبندي
آفتابو روشنش كن، فانوس راه منش كن
گم شده راه بندر، بارون ميياد جرجر.......
مرسی :)
ReplyDelete