Mar 9, 2010

لعنت


بازهم ما خواب های بد دیدیم. هنوز مغزم جا نیافتاده. این از آن مدل خواب هایی است که چند روز طول می کشد تا فیلم اش پاک شود از مغزم. قاعدتاً من دیشب باید یک خواب دیگر می دیدم، منتها خواب مادربزرگم را دیدم... شاید هم باید همین را می دیدم نمی دانم.
مادر بزرگم که الان نیست... و نمی دانم کجا هست اش و چطوری به خواب من آمده است آن هم بعد از 17 ماه از فوت اش. دیدم که سخت بیمار است و صورت سبزه اش سفید است و چشم های ریز اش ریز تر و موهایش سیاه... نشسته بودیم و من داشتم برایش از یک چیزی شکایت می کردم که ناگهان یک جور عجیبی بلند شد و افتاد روی من. بغل اش کردم و دویدم. عجیب بود که هیچ وزنی نداشت و می توانستم حتی در حین که در آغوش دارمش با سرعت زیادی بدوم. پتوی نارنجی اش را دورش پیچیدم که سرد اش نشود و پریدم به سمت خیابان و وارد یک ساختمان قدیمی شدم که دفتر کار قدیم پدرم بود و منتظر شدم تا نوبت ام بیاید بروم تو! کلی احمق بودم، کلی احمق بودم و الان که بیدارم دارم حرص اش را که تمامی ندارد، می خورم و کم مانده حُناق بگیرم
کمی بعد انگار نیمه های شب یود که به هوش آمد و خواست که خودش را راست کند که ناگهان کتف اش با جناق سینه اش به راست و لگن اش قرِرچی به چپ چرخید و همانطوری قفل کرد. در آن حالت من داشتم سکته می کردم و تمام بدن ام فلج شد و نمی توانستم حتی داد بزنم، خیلی وحشت دارد که یک نفر زیر دست ات جان بدهد و تو اصلاً نتوانی فکرت را جمع کنی که باید چکار کنی و اصلاً حتی نتوانی آرام اش کنی و بدتر این که او هم به تو خیلی امیدوار باشد که نجات اش بدهی
پدرم از اتاقش نیامد ونیامد و آنقدر طول کشید که عاقبت مادر بزرگم با یک دنیا دردی که انگار از استخوان هایش به رنگ زردی می زد بیرون، لای پتویی که توسی شده بود و ترسیده بود، آرام در آغوش ام جان داد

2 comments:

  1. ajaaab,,,
    khoda beiamorzash,,,
    az on khabas ke age be tabir eteghad dashte bashi tabir dare,,,
    va albate zaheran chandan ham khob nist..

    ReplyDelete
  2. عیناً بد است

    ReplyDelete