Jan 16, 2010

پایان

من نشسته ام بی هیچ دلی بر تخته ی سنگینی بر ساحلی که اسمش یادم نیست
دارند از کنارم می گذرند زاغانِ سیاهی رو به آسمانی که انتهایش پیداست
و دارد پاره می شود
بندِ بلندِ لباس های کهنه ی رنگارنگِ سال های دور

2 comments:

  1. اینجا رو چرا آپ نمی کنی من بیام کامنت بزارم هااا ؟

    ReplyDelete
  2. جونِ تو حال ندارم. دلم تپیده

    ReplyDelete