Sep 9, 2011

الفبای زندگی‌ام، جمله نمی‌سازد


این روزها خیلی کار دارم. کار های اجتماعی، یعنی کارهایی که مربوط به ساختن شخصیت اجتماعی آدم می شوند. برای فردا که باید اول از همه زنگ بزنم به خانوم ر و تولد پسرش را تبریک بگویم، بعد زنگ بزنم خانوم س و تولد دخترش را تبریک بگویم و مثل این که برعکس است، آن یکی پسر آوره و این یکی دختر. بعد باید زنگ بزنم به خانوم آ و بپرسم: واااااااااااااااااااااااااااااااای آ جان چه شد؟ نتیجه انتخاب رشته آمد؟؟ و اگر قبول شد چه ها بگویم و اگر مردود شد چه ها. بعد باید بروم زنگ بزنم و به فلانی ها که قدم تان روی چشم برای آخرِ هفته تشریقتان را بیاورید دیگر. بعد زنگ بزنم به عده ای از دوستان برای پاره ای از کارها و همه‏ی این زنگ زدن ها از محل کار. بعد از کار به خانه بیایم و اگر دست داد قبل از بی هوشی ظهرگاهی، کنار پدرمبنشینم و در نقش دختر خوب خانواده، ادای تسلط بر امور را در بیاورم. وقتی بیدار شدم، دل‌ام می‌خواهد چای دَم کشیده باشد تا چای ام به دست فکر کنم به بقیه‌ی روز و بقیه‌ی اجتماعی‌هایم. دوستی دارم که دو قرن است می گوید برویم سینما فلان فیلم، بهش زنگ می زنم و می گویم، فیلمش را برداشتند دیدی؟ بله، پاره ی زیادی از روابط بر اساس پیچاندن است. ولی باید به قول هایم وفا کنم. یعنی عمل کنم. قول به پدرم، به مادرم، به خودم، به صد نفر دیگر. بعد باید یک روز اساسی بنشینم به خواندن. باید از یک روز اساسی شروع کرد. درس را. زبان را. مادرم نگران است. نگران من و برادرم. کارش از نگرانی گذشته. مایوس شده است. من اگر می دانستم زندگی یک مسابقه است، حتماً سفارش می دادم موتور چند سیلنر (چند سیلندر؟) روی‌ام نصب باشد.‏
در ماه گذشته اقلاً ده بار ازدیگران شنیدم بی معرفت. اصولاً طوری رفتار کرده ام همیشه، که نیازبه معرفت کسی نداشته باشم. معرفتِ من به چه کارشان می‌آید؟؟ حتماً به یک کارشان می آید دیگر و الا من به علاقه‌ی شدید قلبی اعتقاد ندارم به‌خصوص در بین هم‌جنسان یا اقلاً من از اوناش نیستم.‏

No comments:

Post a Comment