May 23, 2011

کوچه، قلمروی من



کوچه هر روزش یک زندگی بود.

کاش برمی گشتم باز به کودکی، به کوچه، دوچرخه، به شلنگِ سرَکشِ آب، به باغچه و توت و نسترن به حشرات، باد...‏

کاش می شد باز هم دو سالگی، دامنی کوتاه، دست ها کمرم و آفتاب تیز، سر ساعت دو ظهر کوچه را بیدار می کردم: آهااااااااااااای تلان آمد... و اهمیت نمی داد هیچ کس و من دست به کمر و از پا دراز تر، طلبکار برمی گشتم

چه شکوهی بود 5 تومانی هایم را می گرفتم و شاد می دویدم مغازه ی فرامرز تمر هندی قطاری می خریدم، قایم می کردم آن سرَش را توی شلوارم

کاش باز هم کرم کوچکی در باغچه پیدا کنم و با دو آجر می کشتم و چقققدر کیف داشت بازی کنم باچسب آلوده ی زخمِ زمین خوردنم از تاب

کاش باز هم ظهر های داغ همان موقع ها که همه خواب هستدند، دمپایی ها از پا در می آوردم می دویدم روی آسفالت داغ کوچه ... از این سر تا آن سر می دویدم.‏ کاش باز هم مداد رنگی هایم تیز می کردم و آمپول زنی می شدم بی رحم

کاش باز هم عروسک هایم را دعوا می کردم و بعد همه را با وسواس ساعتی می بوسیدم مبادا یکی کمتر

کاش باز هم دستانم می رسید به شاخه های آن درخت بزرگی که سایه می انداخت روی ماشین پدرم و من آن بالا شاخه هایش می شکستم و شب ها گریه می کردم بعد از آن که هر بار الهه خانوم زن همسایه می گفت درخت ها مثل ما آدم ها دَست دارند، دوست داشتی یکی دَست های خودت را می شکست؟؟

کاش باز هم زیر آن درخت توت بودم آن حشره ی عجیبی که پیشانی ام نیش زد و ناپدید شد را یک بار می دیدم و از او تشکر می کردم برای یادگاری اش.‏

کاش بازهم ماتیک های مادر را می خوردم چقققققققدر کودکانه بود دروغ هایم.‏ ولی کاش آن روز که دروغ گفتم، یاد نمی گرفتم دروغ گفتن را...

کاش باز هم کیف و کتاب و چترم جا می گذاشتم و بعد از ظهرها با دوچرخه می رفتم می آوردم شان، چقدر حیاط مدرسه عجیب بود آن بعد از ظهرها

وقتی که بچه بودم ایستادن پس از یک زمین خوردنِ سخت چقدر شیرین بود چون پدر می خواند دختری دارم شاه نداره...‏

1 comment: