دارم می زنم رکاب دوچرخه ام را می شوم دور تا که از مدار هر چه نیرو به در باشم
که حدوداً می شود آن جاهایی که دستان نا اهل خدا کوچک
و قرصِ بزرگِ خورشید، آن قدر بزرگ
که آسمان ستاره ی کوری باشد
و سال ها از من دور
دریغا که آن اولین مخلوق، جان ما از پیش به نا اهلان فروخت
شاید
همان خدایی را که در آن نزدیکی بود پیدا می کردم
آن وقت می گرفت ام آرام گوشه ی جوبی چَموشکی عبادت ام را می کردم
No comments:
Post a Comment