Sep 12, 2010

خدایش بشفاید


دارم می زنم رکاب دوچرخه ام را می شوم دور تا که از مدار هر چه نیرو به در باشم
که حدوداً می شود آن جاهایی که دستان نا اهل خدا کوچک
و قرصِ بزرگِ خورشید، آن قدر بزرگ
که آسمان ستاره ی کوری باشد
و سال ها از من دور
دریغا که آن اولین مخلوق، جان ما از پیش به نا اهلان فروخت
شاید
همان خدایی را که در آن نزدیکی بود پیدا می کردم
آن وقت می گرفت ام آرام گوشه ی جوبی چَموشکی عبادت ام را می کردم

No comments:

Post a Comment