بشر امروز از کجا نان می خورد را نمی دانم اما نان نخوردنش از کجا آب می خورد را چرا... می دانم.
...
این روزها مساجد با کاربری های نوین نانوایی می بینیم که در جا انگشت حیرتمان را یک جا می بلعیم و می رویم توی صف زنبیل می اندازیم تا نوبتمان بشود نوبتمان که می شود می گوید برو آخر صف بیاست. آخر چرا؟!
- اینجا از بزرگ به کوچک نان می دهیم. شما کوچکی برو آخر صف... عجب دیگر نگفتم اول برو قوانین یونیسف را بخوان بعد برو نان پزی بکن. نگفتیم و رفتیم آخر صف و دوباره که نوبتمان شد گفت: برو ته صف جانم! - چرا جانم؟! - ای؟! جانم جانم است؟ برو ته صف ببینم! دیگر نگفتم جانم به قربانت آخر با ما چرا و رفتیم آخر تا نوبتمان شد که گفت شما که باز هم نوبتتان شد! - نخیر برادر نوبتمان نشد نوبتمان رسید. - بفرما آخر صف. - چرا! - چرا؟ چون اینجا رسم است چ چسبیده به را. برو ته صف و ما رفتیم تا باز نوبتمان آمد این بار هیچ نگفتیم که این بار پرسید چند درصد؟ - چی چند درصد؟ -چند درصد معلولیت؟ -آقاااا ! به جان شما ما که بدنیا آمدیم جنگ تمام شد و گرنه جانباز که سهل است رسما" شهید می آمدیم خدمتتان... - نه آقا می خواستی معلول بدنیا بیایی برو ته صف آقا برو اینجا که خیرات نداریم! رفتیم ته صف و وایستادیم و نوبتمان آمد که گفت باز هم تو؟ -گفتم اشکالی دارد؟ - پس اشکالی ندارد؟! برو ببینم. رفتیم و باز رسیدیم به سر صف که پرسید سوال اول شب اول قبر؟ -چه؟ آقا ما که هنوز نمردیم که بدانیم! از کجا بدانیم؟ -نمی دانی؟ باشه برو آخر وایستا. رفتیم و باز رسیدیم همان جا که پرسید چه نسبتی با امام غائبمان دارید؟! - چی؟! مگر کسی هم هست که نسبتی داشته باشد با ایشان؟ -بله!من خواهرزاده اشم! -آها...خب من می روم ته صف - برو ته صف بایست وقتمان را نگیر. رفتیم ته صف و باز رسیدیم سر صف که خودمان پرسیدیم ما بریم آخر صف؟ -آبارکلا شما که خودت درست را بلدی...! بله درسم را بلد شدم...
از خودم پرسیدم راستی بلد شدم؟ چه شد بلد شدم؟... شما فهمیدی چه شد؟!
نتیجه ی غیر اخلاقی امان را گرفتیم و با زنبیل خالی آمدیم در ...
پ ن. نانوایی چو در مسجد گشایش بیافت / دهان مردمان نیز به گایش برفت .
No comments:
New comments are not allowed.