ماجراهای تاکسی گاها" از قصص الانبیا هم پند آموزنده ترند! برای ما که چنین بوده.
خیابان دبیر اعظم بودیم سوار تاکسی. ما جلو نشسته بودیم و سه خان خانم هم پشت سرمان. ترافیک هم عجب بالا بود و هوا هم گرم.
همینجوری تو هَپروتِ خود بودیم که صدای کسی شنیدیم که نمی دانم کدام دو قسمت گلویش به هم چسبیده بود که به چنان نکره گی از حلق فاضل آب برآمده ای گفت: گاراج...!
برگشتیم دیدیم بـــــــــله! حضرت آخوندی به سرعت باکتری دوان دوان سمت ما می آید... حالا تاکسی هم تا خرخره پر بود .
راننده ی ما در مقابل تنها نگاه ناباورانه جمع یعنی من / در کمال اعتماد به نفس چند قدم جلوتر نگه داشت.
خانم شما دیِــه دو قدمه...بزار حاج آقایـِه سوارکنیمان...
آقـــــــااا کجا دو قدمه؟ دویست قدمش مانده!
ولی مـَه دیه میرم گاراج.
من که گفتم شریعتی!.
در این حین سه عدد مرغ آن پشت یک صدا صدا کردند: ما شهرداری پیاده میشــــــــــیمان.
"!!! بشــــــــــــــــــــــینان به من چه؟!!!"
راننده نگاهی به سر تا پای ما انداخت و تو روز روشن تو رویمان گفت: والا هیچ نگفتی هی سوار شدی.
به عبارتی گوشت کر چشمت کور پایت چلاغ زبانتم که لال است می خواستی سوار نشی! ولی نگفت که اگر می گفت فرمانش را با دهانش قاب می گرفتم اما حقیقت همیشه تلخ است و در لفافه دقیقا" همین را گفت.
خانم ها که مسیرشان نزدیک تره بزار یکیشان پیاده شه.
والا مَه نمی شم.
منم نمی شم.
منم نمی شم!
"!!!"
خب لااقل یکیتان مرحمت بفرماد بیاد جلو.
نیم دقیقه هم دیگر را ور انداز کردند تا آخر آن که خوش اندام تر ترشان بود به لحاظ هیبت/ با کلی قوزو اخو تفو دو قرتونیم کاملا" بالا آمد و کاملا" صندلی جلو را اشغال کرد و ما را چنان بین دنده و راننده و بازوان پرتوان خود چلاند که در قالب ریخته گری ریخته بودندمان / شانس زنده ماندنمان بیشتر بود و جالبات آنکه مدام حواسش بود به ما تا کتف ما با کتف آقای راننده ازدواج نکند و تاکسی دو شقه نشود
در این حین بود که حاج آقای هنوز به تاکسی نرسیده ی داستان ما به تاکسی رسید و راننده در باز کرد و سوار شد و با سوار شدنش کلی ذکر دخول به تاکسی هم آورد و راننده ما که گویی کعبه را از دور می دید روشن کرد و تا چشمش به ما افتاد براق شد و یکباره تحویلمان داد که: حاج آقا جای شما ایی جلو بودااا ... منتها ایی خانوم...لااله الله...تا سه را می رسانیمش
" !!! یرقـــــــــــــــــــــــــــــــــــان !!! "
هیچ نگفتم و فقط خیره ماندم به سقف.
تاکسی راه افتاد
راستش بخواهید چشمم به آن ضعیف ناقص القناص معلوم الحال که افتاد دلم رحم آمد و با خود گفتم هر چه باشد پیرمرد است و من چه نامردم و یادم رفت که آن سه تا سیب زمینی از من زودتر پیاده می شدند ... در فکر غلطم بودم که اصوات العجایبی در تاکسی پیچید و هر چه گوش تیز کردم نشنیدم اما از این سوی تیزی دیگری در من فرو رفت و آن غضب نگاه آقای راننده و آن رضازاده ی کنار دستم بود...عجب سکانسی بود . مثل فیلم های وحشتی که همه ناگهان یک جور عجیبی به آدم نگاه می کنند!
موتوبوکوتو.
جانم؟
حاج آقا پشتـِمان نشـِسته موتوبوکوتو.
عجب...پس آن وز وز های مزمن از این پلانگتون ناقص الخلقه ی نیم جان ساطع می شد!
اینان حس بینایی اشان از حس بویایی سگ های آلمانی هم قوی تر است! گردنشان بزنند/ چششان بازم می بیند!
و اینبار هیچ نگفتم و فقط زل زدم به سقف و برای خدای خود خط و نشان کشیدم! آخر از قراری ما هم خدایی داریم...
رسیدیم شهرداری و آن بار سیب زمینی خالی کردیم. آمدم بنشینم سر جایم که راننده که ظاهرا" ما را در همان حد حاله ای از خس و خاشاک بیش نمی دید...گفت: حاج آقا جای شما ایی جلو...تروخداااا بفرماااا
و آن پلانگتون صامت دو جنسی ناقص الخلقه/ نه گفت نه و نه گفت چه فرقی می کند که یه کاره هم آمد و چنان آن جلو نشست که گویی تخت شاهی اش را غصب کرده بودند.
و من گردن شکسته/ آن پشت گردن شکستم و نشستم و هیچ نگفتم که ای کاش می گفتم که شانس آوردین تفنگم خراب است و گرنه چنان یکی/ که یکی هم از سرتان زیاد است حرام جفتتان می کردم که ای کاش می کردم که اگر کشته بودمتان الان اینگونه خون جگر نمی خوردم که دارم می خورم
تاکسی راه افتاد و جالبات آنکه حاج آقای داستان ما ورجن وراج نبود که وز وز گو بود و فقط وقتی وز وزش قطع می شد / صدای راننده را می شنیدی که الهی آمین جگر سوزی سر می داد و محتویات معده ی ما که به غلیان می افتاد...
تاکسی رفت و رفت تا رسید به سه راه
در باز کردم و خود را پرتاب کردم به آزادی و رو به تاکسی برگشتم تا هم باقی پولم را بگیرم و هم آن نیم رخ کج و کوله را از نزدیک دیده باشم تا لااقل کمی خوش بخندم و روح خود شاد کنم. که راننده از پشت همان نیم رخ کج و کوله پرید به ما که: مـَـگــَر پول دادی؟!!!
از جای آنکه من بخندم / می توانستم بشنوم آن نیم رخ کج و کوله را که به من می خندید و فقط می خندید و می خندید...
تبارک الله ... آفرین بابا ...
ReplyDeletebaaale baaale
ReplyDeletedari kam kam omidvaram mikoni
be chi,,
be nasret..
neveshtaret jalebe o be rize kariaa khob ahameiat midi o be nazaram mitoni ro nevehstanet bishtar kar koni o dor az zehn ham nemidonam ke be jaaEiam beresii,, man ke khosham omad..
dastaane jehalate ranande ro khob o kamel bayan karde bodi
be ghole haj aghaaE ke to taxi bod
tayeb tayebalaaah
ahsand barekalaa
:D thankiun
ReplyDelete