متاسفانه ما از همان اوان کودکی، روحیات کمونیستی امان خیلی عُمقی بود، بطوریکه با هر نوع تبعیض اجتماعی، شدیداً دست به یقه می شدیم، از یکی نبودن اسب بازی بچه ها تا یک رنگ نبودن نوشابه گیر می دادیم چه برسد به تفاوت آدم بزرگ با آدم کوچک، که الله اکبر بود
بله... اوان کودکی سخت بود همینطوری قبول کنیم بعضی ها آدم بزرگند و بعضی ها بچه اند و دیگر همینه که هست ... چه تظاهراتی راه انداختیم در این راه و چه مبارزاتی، تا اینکه تقریباً پذیرفتیم و باده زهر را نوشیدیم که این یکی رسم روزگار است و نمی شود کاریش کرد... البته هر از گاهی مثل یک انقلابی اصیل، باز هم شاخ و شانه می کشیدیم و جفتک می آمدیم تو دل همه، که افاقه هم نمی کرد
اما اولین مبارزه ی حرفه ای ما، بر می گردد به دورانی که ما مهد می رفتیم. مادرما، من و داداشم را از سه-چهار سالگی روانه کودکستان کرد به زور. که اگر روانه تیمارستان مان کرده بود، الان صد بار عاقبت بخیرتر بودیم قطعاً
تو مهد یک روزی برگشتند گفتند فردا دخترها روسری بیاورند، پسر ها کمربند تا یادتان بدهیم چطوری ببندید و بعداً که می روید مدرسه احیاناً بچرید، بلد باشید و عقب مانده از دنیا نروید. یادش به خیر چه ذوق مرگ بودیم...خوب یادم است چه به به چَه چَهی برای خودم راه انداخته بودم...که اگر راه داشت، سوتین و ماتیک مادرم و سوئیچ و عینک پدرم را هم می بردم
فردایش آمد و رفتم طرز مصرف روسری و مقنعه را یاد گرفتم اما آن روز چیزهای مهم دیگری هم یاد گرفتم. فهمیدم که هرکسی موهایش بلند است باید روسری ببندد، هر کی هم شلوار پایش می کند، کمربند. که هیچ به کتم نرفت و همین باعث شد تمام معادلات مغزی ام بریزد به هم و گرفتار عذابی ابدی شوم
آن روز تنها کسی بودم، هم کمربند را بستم هم روسری! چه تیپ داغانی شده بودم بماند ولی چه قدر خوشحال بودم و احساس چند منظوره گی بهمان دست داده بود و بالا به پایین مهد را رژه می رفتم و خوش خوشانم بود تـــــــــــــــــــا اینکه نگاه غریب کش بچه ها، البته بعد از اینکه نامردها یک دور بازی راهم ندادند بدجوری حالم را گرفت. همان جا بود پی بردم که چقدر تلخ است و ضرر است، خودم این همه خوشبخت باشم و دیگری نه و از آن طرف هم آهسته آهسته سوژه ی جدید مبارزاتم، شکل گرفت. فهمیدم که بازهم پا گذاشته ام روی سیم خاردارهای یک تبعیضِ بی شرفِ جدید
آن روز با توپ پر آمدم خانه و روز کاملی را قیافه ی فیلسوف ترد شده ای به خودم گرفتم و آخرش را هم زدم زیر گریه فکر کنم. آن موقع مبارزاتم به همان جا ختم شد، چون خیلی اذیت شدم
فقط به این نتیجه ی مهم رسیدم این بار، حکایت، دیگر حکایتِ آدم بزرگ و بچه کوچولو نیست
بنده از همین تریبون اعلام می کنم /این نوشته تان مرا کشت و لایکتان نمودم !
ReplyDeleteحال من از همان دوران کودکی نگران بودم نکند چرخ فلک همه مان را در یک پایه قرار داده من بدبخت شوم / راضی به فلاکت کسی نبودم اما یک کمش را برای همه می خواستم حتی والدین گرامم . بند نافت را ممکن است ببرند پست فطرتی را نمی توانند / بدبختانه امری است ذاتی
ReplyDeleteمادرم مرا می زاییده چه خورده نمی دانم شاید یک چیزی می بایست می خورد نخورده!
حال این روزگار را ببین که تو را نصیب من کرد و من را شیفته تو ! بسوزد پدرش !
شیفتگی؟ پدر کی بسوزد؟
ReplyDelete:D !!!ما فقط مخلصیم
یه چیز تو مایه های پله پله تا ملاقات سقوط
ReplyDeleteكارت درسته...!
ReplyDelete!بله تو همون مایعات :saman به
ReplyDeleteبه عمو آلبرت: ;)چشمات درسته
heeey khoda beiamorzaaat marks ke rafti o nisti bebinii harcheghadr komonisthaaa azat dor gereftaand in talane ma hamato dare o az hamun ghadim nadima o ay mahdd marchameto be ehtezaz dar avoord..
ReplyDeleteaz shoma che penhan maa ham az delsokhtegane tabEEzim o che talash ha ke nakardim..