Oct 28, 2010

شرح دار


اولاً که اصلاً آدم باثباتی نیستم
دوماً که به شدت جوگیرم
سوماً که تصمیم گرفته ام من بعد تجربیات سودمند بزرگان را در زندگی ام بکار بندم
امشب یکی از دوستان ما شوهر کرد به طرف خانه ی بخت
موش کماکان در خانه ی ما می ِپلِکد

Oct 17, 2010

فقط کاش طاعون نگیریم


الان زیر همین میزی که دارم روی اش تایپ می کنم، کلی کتاب و کاغذ ویلان مانده اند البته به علاوه ی یک موش که همین ساعت ها با خونسردی خرز پِرِز صدا می کند، که یعنی من دارم کتاب های ات را می خورم
راست اش خانه ی ما را دو هفته ای است که موش زده. هم خانه ی ما هم کل محل ما را. پشت خانه ی ما باغی هست که از توی اش رودخانه ای می گذرد و شهرداری دارد رویش را می پوشاند، برای همین موش ها بی خانمانشده اند و دارند خانه های مردم را اشغال می کنند. قضیه واقعاً جدی است، توی محل مان تابلوی انظار و مبارزه با موش و این ها زده اند
ما هر کاری از دست مان بر می آمد کردیم. مادرم هم آنقدر خانه و آشپزخانه را عزل وزل و ضدعفونی و سوراخ سنبه های خانه را چک و کپ کرده ، صدای ما را به جای موش ها درآورده. این موش زیر میزم یک هفته ای است که برای خودش جا خشک کرده، کسی هم حریف اش نیست. تنها کاری که می کنم این است که پاهایم را میاورم بالا و روی صندلی جمع می کنم. آخر چند ماه پیش که نبودم، مادرم داوطلبانه زیر میز مرا از کاغذ پاکسازی و خرواری از کتاب که هر کدام در صفحات مشخصی از خودشان برگه هایی داشتند از هم تصفیه کرده و هر کتاب را جای نامعلومی از خانه گذاشته بود، که احتمالاً من و کتاب هایم قایم موشک بازی کنیم... وقتی برگشتم تا چند ساعت توی شوک کامل صدایم در نیآمد؛ و خلاصه از این روست که آن روست
دوم این که موش ها خیلی ریزند، شاید نژادشان ریز است، نمی دانم. اما این یعنی ممکن است اصلاً تو خانه ی ما بدنیا آمده باشند و این یعنی تر که کار ما عاقبت به کشیدن از این خانه می رسد، می دانم؛ اگر هم نرسد فعلاً حوصله ی کماندو بازی با این یک دانه موشموشک اتاق خودم را ندارم. موش های خانه ی ما همین ساعت ها شروع به تردد می کنند، خیلی هم تیز هستند. ده روز پیش کارِ یکی شان را با تله موش ساختیم. اما چند شب پیش یکی از تله موش هایی که توی هال کار گذاشته بودیم صدا کرد. من و پدرم هرکدام خوشحال از جا پریدیم و آمدیم دیدیم که جا تر است و بچه نیست. یاد گرفته اند با تله موش چطوری برخورد کنند. اول یک تکانی اش می دهند، تله که پرید و خطر رفع شد، پنیر را هم با خونسردی بر می دارند و می روند... دیشب موشموشک اتاق من هم باز به همین روش پنیر را زد، نوش جان اش. آن قدر با این حرکت موش ها حال کرده ام که دوست دارم همینجوری بی کلک چند قطعه پنیر برایشان بزارم
:)

تکمیلی
بقیه ی همسایه های ما هر کدام گزارش حداقل یک موش دیده شده یا دستگیر شده را داده اند. اما ما احتمال می دهیم موش های خانه ی ما در حال حاضر تعداد شان به چهار تا هم برسد. این موش ها خیلی ریز و تیز و ناز نازی اند. خیلی هم خسارت نمی زنند. من و مادرم هم دیگر از موش نمی ترسیم و کم کم دارد همزیستی مسالمت آمیزی بین ما و موش ها شکل می گیرد

حشراتی


بعضی از آدم ها زالو صفت هستند. زالو کلمه ی خوبی نیست، اهانت بدی است (اهانت خوب نداریم، اما کمتر بدتر داریم) و صحیح نیست آدم جرات کند در مورد کسی بکار ببرد، ولی خب کلمه ی دیگری آنقدر قوی کار نمی کند شرح معنایش هم خیلی طولانی است و ممکن است آدم از خیر گفتن اش بگذرد. ولی وقتی یک نفر باید یک درشتی بشنود، آدم می تواند با قصد رساندن معنای مجرد جمله ی درازی این رذالت را به جان بخرد و این دشنام را بکار بندد و زیر بار سنگین اتهامات حیوانی نیز برود
خب می رود

Oct 16, 2010

شاید باید کارتون های کودکی بیشتر اثر می گذاشت

1
ظاهراً من آدم لجوجی هستم و این بیشترین صفتی است که در طول زندگی به من برچسب زده اند، از آن جایی این واقعیت را (لجاجت را) می پذیرم که این حرف را بیشتر از همه آن هایی که بیشتر دوستم دارند می زنند. بیشتر از همه مادرم این حرف را می زند. این جور چیزهایی جز افتخارات نیست و در واقع جزء هیچ چیزی نیست. هر آدمی یک طوری است و بهتر است آدم از طور خودش خیلی متاسف یا مغرور نباشد
یک نفر در بلاگ اش نوشته بود که مهم است چه حرفی را چه کسی به آدم بزند و فکر می کنم این حرف درستی است. مهم است چه کسانی به آدم بگویند خوب و چه کسی مثلاً بگوید بد. این جایی که ما هستیم. هیچ چیزی قرار ندارد. قبلاً ها فکر می کردم، یعنی وقتی بچه مدرسه ای بودم، فکر می کردم کشف بزرگی است که فهمیدم همه چیز نسبی است و خوب و بدِ مطلق وجود ندارد. آن وقت ها معلم درس دینی می آمد توی حلقمان که البته که وجود دارد، ولی دلیل قانع کننده ای نمی توانست بیاورد چون خیلی راحت مثال نقض اش در مقابل اش پیدا می شد... بزرگتر که شدم بیشتر مطمئن شدم که همه چیز نسبی تر از آن چیزی بود که حتی فکر می کردم؛ اما الان که بزرگتر می شوم، به نظرم می آد که همیشه همه چیز نسبی نیست
2
ما آدم ها زندگی ماشینی را محکوم می کنیم در حالیکه سازنده اش بوده ایم و با آن زندگی می کنیم. فکر می کردم این هایی که برای زندگی ماشینی خط و نشان می کشند تکلیف خودشان را هنوز نمی دانند ولی الان مدتیه که احساس می کنم باید کمی جلوی زندگی ماشینی را گرفت. ما ماشین نیستیم ولی در یک سیستمی که بخش اعظمی از آن در حال حاضر ماشین است زندگی می کنیم که خواه نا خواه باعث بوجود آمدن روحیات ماشینی شده که واقعاً اثرات خوبی بر روان قشر های آسیب پذیر جامعه نداره. ولی دلیل جامع و مانعی هم بلد نیستم که زندگی ماشینی را محکوم کنم، شاید به خاطر این که خیلی بیش از حدی که بتوان جمع بندی کرد، همه چیز نسبی است؟
3
تمام ترازو ها هم مثل هم کار نمی کنند و این معلوم نیست درک درستی است یا نه
چرا همه چیز با این تنوع و وسعت متکثر شد؟ چرا ندارد ولی خوب تر نبود که نمی شد؟ یا حالا که دارد بیشتر می شود خوب است یا نه؟ شما چطور با قضیه کنار می آیید؟ جواب اش این نیست که هر کس مدل خودش را دارد و این حق را هم دارد که داشته باشد؟ گاهی وقت ها دل ام می خواهد حکم کنم که نخیر الا و بلا فلان. چرا پیش می آید که آدم در طول زندگی اش چندین بار تصمیم می گیرد کمی یا حتی کلی باورهایش را تغییر دهد؟
4
من قبلاً ها آدم مَرامی ای بودم، خیلی زیاد. شاید بیشتر از توان ام. بعداً ها متوجه شدم که توانایی ندارم این ژانر را ادامه بدم. این باعث خیلی تغییرات در زندگی شخصی ام شد. الان از وضعیت باز هم چندان راضی نیستم و نمی توانم بگم شخصیت مستقل خودم را دوست دارم؛ برای همین دارم سعی می کنم اولویت بندی کنم و متاسفانه این روش هم ارضا کننده نیست حتی باعث می شود که آدم بین آدم ها تبعیض بگذارد و رفته رفته به یک آدم بد یا بی معرفت تبدیل شود. قبلاً برایم اهمیت داشت دیگران چه دیدگاهی نسبت به من دارند. الان برایم کمتر اهمیت دارد و راستش این اهمیت دادن رو هم اولویت بندی می کنم که کمی از بار بی معرفتی قضیه کم می کند
5
وقتی در هر لحظه از زمان تمام حالت های غم انگیز، هیجان انگیز، شادی زا، عجیب ناک، و کلاً سکون زا و حرکت زا در گوشه گوشه های مختلف دنیا در حال اتفاق افتادن است، کمی غریب نیست که ما هم یک گوشه ای حالت خودمان را داشته باشیم؟ یک کمی عجیب است و نمی دانم چرا
6
دوستی دیشب خیلی نا امید بود از همه چیز، و از من پرسید که :آخرش که چی؟... من هم طبق عادت مرسوم درآمدم که بگذار امتحان سخت فردایت را که چهل روز هیچی نخوانده ای بدهی بعد برگرد به دنیا دوباره نگاه کن... واقعیت این است که هیچ چیز قرار ندارد ولی چیزهایی وجود دارند که از اول هم بوده اند، خوبی همیشه همان خوبی بوده و بدی نیز، اما جای آدم ها عوض می شود. کمی بعید است که کسی بتواند همیشه و در تمام حالات آدم خوبه باشد، اما خوبی همیشه خوبی است
7
می خواستم آخر پست را با این کلیشه ببندم که، اما واقعاً آخرش که چی؟ ولی الان نمی خوام. چون فکر نمی کنم من به آخرش برسم. ولی آخرِ خودم را خوب حتماً حضور دارم. وقتی فکر می کنم آخر خودم چقدر نزدیک است وشاید خوشبینانه ترین حالت پنجاه سال دیگر باشد که بعد حساب می کنم پنجاه سال در طول کل ماجرا چقدر کم است و گم می شود، چند تا احساس توام با هم حس می کنم. اولی اش اندوه، دوم ترس، سوم احساس حماقت می کنم. شاید اگر شب دیگری در مورد بازه ی عمرم و جایگاه اش در بازه ی کل حیات فکر می کردم، احساس های دیگری می کردم



Oct 15, 2010

موسی اش کم بود


خواب دیدم من، مادرم و خاله ام رفته ایم اصفهان. اصفهانی که ما رفتیم یک دریا داشت. قبل از این که این قسمت اصفهان رفتن مان را ببینم، خواب دیدم سال ها پیش در همین شهر اصفهان که دریا داشت، یک اصفهان بود و یک خانه ی خانی بزرگی با کلی خدم و حشم و کلی رعیت اطراف خانه ی خان که تو مزرعه ها کار می کردند. بعد خواب دیدم که قرار بود خواهر زاده ی خانم خان را که تازه به دنیا آمده و مادرش بر سر زا رفته مثلاً از شهر دوری با کالسکه بیاورند که خاله و شوهر خاله بزرگ کنند، منتها آن روزی که کالسکه ی حامل بچه رسید، روزی بود که رعیت ها شورش کردند و همه جا رو به آتیش کشیدند و خان و زن اش رو هم زدند کشتند؛ بعد هم سر دسته ی رعیت ها آمد شد خانِ جدید، خانم اش هم که دل اش برای خانمِ قبلی سوخته بود کاری کرد که خواهر زاده شیرخواره را پیش خودش نگه دارد. سال ها گذشت و خواهر زاده ی خانمِ خان قبلی هم همان جور که قرار بود در عزت و نازاری بزرگ شود، بزرگ شد، رشد کرد و قد کشید و شد خانم خوشکلی؛ کلی هم خواهان داشت یکی اش هم خواهر زاده ی خانم خان فعلی که قبلاً رعیت بود... بعد روزی که قرار بود خواهر زاده ی رشید و رعنا با همان هواپیمایی که اتفاقاً من و مامانم و خاله ام سوارش بودیم بیآد اصفهان، اصفهان آشوب بود... رعیت ها شورش کرده بودند بر علیه خانِ جدید و قصد داشتند بکشند و ببُرند. ما که رسیدیم تو حیاط خانه (شبیه حیاط خانه ی زورو بود) همه جا داشت آتش می گرفت. خواهر زاده تازه از راه رسیده آمد وسط معمکه و خیلی حواس اش به دختر خاله بود (نمی دانست که دختر خاله ی واقعی اش نیست) که مبادا آسیبی به او برسد... ما هم پشت سرشان بودیم و پا به پای شان می رفتیم، چون شبیه قهرمان ها بودند منطقی دیدم پشت سر شان بریم چون توی فیلم ها معمولاً قهرمان ترها زنده می مانند. از پلکانی کشیدند بالا ما هم رفتیم بالا رسیدیم روی بام خانه، پشت سرم را که نگاه کردم دریا را دیدم ... خلاصه روی آن پشت بام داشتیم مبارزه می کردیم که پسره تیر خورد در حالیکه دست دخترک تو دستش بود و از لبه ی بام سُر می خورد، دخترک هم با او پرید... معلوم نبود کی به کی بود. خاله ام دنبال چمدان ها بود مادرم غصه ی درخت هایی را که آتیش گرفته بودند می خورد بقیه همه می زدند به هم همینجوری که دریا بالا آمد. بال بال می زدیم و دنبال راه نجات بودیم. آن طرف تر تپه ی سبزی بود و آنقدر نزدیک که حتی می شد از روی آن بام با یک گام بلند پرید و نجات پیدا کرد، برگشتم دیدم مادرم و خاله ام دارند دعوا می کنند جلوی یک گیشه ای وسط همان معرکه که ظاهراً می شد از آن جا بلیط رزرو کرد، رفتم نگاه کردم دیدم طرف انگار خیلی پرت بود یک باجه ی کوچکی داشت با تهویه ی متبوع و انگار برای خودش توی عالم دیگری سیر می کرد، پیراهن کنار دریا پوشیده، گلدان های شمعدانی دور بر دکه اش چیده بود و سرخوشانه موزیک خوبی هم گوش می کرد. عینک آفتابی هم زده و خب برای مسافران در راه مانده ای مثل ما بلیط رزرو می کرد. مغزم سوت می کشید و آوار شدم روی سرش که "ندیدی آن دوتا پریدند؟؟ دیدی و این جا بلیط می نوشتی؟" یارو آدامس تعارف می کرد! ... صدا نداشتم ولی انگار مغزم جیغ می کشید... همه داشتند می زدند و می شکستند که یک دفعه دریا بلند شد و انگار همه ی آن دریا به آن عظمت یک سیل شد و کوبید روی بام و... بقیه اش توی آب بود مثل شب هایی که آدم خسته از استخر می خوابد و خواب های عجیب می بیند توی آب و سکوت بود و کمی غللو غللو، غلت می خوردیم و حباب از دور برمان می آمد و می رفت (عین این فیلم ها) تا کوبیده شدیم به جای سفتی و انگار آسمان چرخید و آب آرام پایین آمد. فوراً سکوت قطع شد و دوباره هم همه شروع شد؛ ما بودیم که بر تپه فرود آمدیم من و یک عالم آدم که همه شان گیج بودند مثل من و با هم غریبه (که دقیقاً این قسمت آخر مثل فیلم هایی که آن دنیا را نشان می دهد بود) خواب این جا تمام شد


پ.ن
معمولاً اگر خواب دندان گیری دیده باشیم سر صبحانه به سان رادیوی صبحگاهی برای اهل خانه تعریف می کنیم؛ این یکی آن قدر پرت آمد که جرات نکردیم تعریف کنیم ولی انگار همچین بی سرو ته هم نبود

پ.ن2
بعداً به اکشن بودن خوابم فکر کردم و به این که در عین چل تکه گی از سینماهای مختلف، اما داستان کاملی از آب در آمد

پ.ن3
این روزها ما در زندگی خصوصی مان به یک ایمان قوی نیاز داریم، کسی پیشنهاد دندان گیری دارد؟

پ.ن4
!تا به حال دندان گیر ننوشته بودم

Oct 13, 2010

زرینگ احمدی نژاد در بیروت


شد 9.15
و هنوز زرینگ ادامه دارد
و خب آدم خودش آنقدر کوچک باشد، پوسترش آنقدر بزرگ، باید هم اُور دز شود


از زمره چیزهای خوب


سوپ جوجه با عدس دال در هوای سرد
که می چسباند تنگِ معده ی سرما زده ی سرما مرده ی روزش سرد
:D و جان می گیرد از آن هر جان ندارِ ناجنبنده ای
va chi begam bah bah ast shoma ke nemidani

Oct 7, 2010

اهمیت نگاه فرا مادی


دیشب به خاطر یک چیزهایی اضطراب داشتم و نمی توانستم بخوابم. ساعت نمی دانم چند بود صدای اذان را شنیدم بعد با خودم فکر کردم چه خوش به حال بچه مومن مضطربی باشد الان؛ ور می دارد وضویش را می گیرد و حتماً چادر گلی ای که مثلاً بوی مادر بزرگ اش را بدهد سر می کند نمازی می خواند و دعایی به سبک لیالی القدر که رد خور ندارد حواله می کند آن بالا و بعد مُهر خاکی اش را می بوسد و بوی خاک هم که خوب است و اگر ایمان اش سفت بود قاعدتاً کمی آرام می گیرد و احتمالاً بعد از آن آرام می خوابد و فردایش هم حتماً با روحیه ی بهتری مشکل اش را حل می کند ولی من همین طوری بیدار ماندم و امروز منگ و ملنگ هیچ کاری نتوانستم از پیش بَرَم هیچ، اضطرابم بیشتر هم شد
به این می گویند اعجاز به روش استقرایی
که قطعاً روش اثبات وجود خدا و یا تائید حقانیت و عبودیت و این چیز ها نیست که همان مثَل الکتریسیته و لامپ و روئیت روشنایی در جهت اثبات وجودخالق خیلی از آن بهتر کار می کند، ولی خب می تواند موید ابتدایی و ساده ی ادعای نیاز بشر به دین باشد

به هرحال یک حقیقت ساده است، نیاز به توسل جستن و پرستش از آن چیز هایی است که تا بوده بوده... و کم هستند آدم هایی که از نظر قوای ذهنی و جسمی آن قدر قوی باشند که برای رفع مشکلات شان با دنیا، بی نیاز باشند از یک نیروی قوی تر از خودشان
و اکثریت آن هایی هستند که نیاز به توسل به چیزی نیرومند دارند پس می روند پیله می کنند به این و آن و هی غر می زنند و احتمالاً عین منطق می روند پاچه خوار می شوند ولی مومن به دین هایش هی پیله می کنند به خدا ولی چی؟ از آن طرف اش آدم های با صعه ی صبر دار تری به نظر می رسند
دیده اید می گویند فلانی مومن واقعی است؟
مومن واقعی بودن چه حسن ای دارد و چه حسن ای را می رساند؟

Oct 2, 2010

وقتی کسی قرار نباشد آدم بشود، متاسفانه


از آن دختر بچه هایی بودم که وقتی جمعی آدم بزرگ حرف های بزرگانه می زدند، می رفتم تو بغل بابایم ساکت می نشستم و آن موقعی که می خواست حرف بزند چانه اش را می گرفتم و تو رویش سوال های بی ربط می پرسیدم؛ (بله . متاسفانه) و
الان از آن آدم بزرگ هایی هستم که دختر بچه هایی که زرّ زیاد بزنند را قشنگ می توانم سیاه و کبود کنم تا دمِ مرگ
ولی نمی دانم چرا با پسر بچه ها کار ندارم نه این که زر زرو ندارند، حرص ام می گیرد از دختر بچه فقط و نمی دانم چرا