Sep 30, 2010

از گودر تا شهرِ من


البته من از همان اول هم خواننده نداشتم. ولی دل ام به همان پنج- شش تا کامنت، یا در اغلب موارد سه-چهار تا کامنت خوش بود؛ چون به اندازه ای که در خور حجم بلاگ بازی من باشد بود. (جمله را!!!) ولی الان خیلی وقت می شود که تعداد کامنت ها از یکی- دوتا بیشتر نمی شوند که یکی اش حتماً خودم ام که با اشتیاق در یک کامنت جدا جواب می نویسم برای آن یکی کامنت که مجموع مان بشود دو تا. از وقتی که گودر پایتخت اینترنت شده، همه اهالی بلاگستان هم جمع کرده اند رفته اند، و اوووووَه چی بشود یکی برگردد و سر بزند به قوم و خویش های ده. این بلاگ بغلیِ ما آقا مصطفی یه پستی این دفعه آخر که آمد بلاگستان نوشت و رفت که خیلی این حسِ دور بودن از پایتخت را در من قوی کرد. البته احتمالاً به این خاطر که من واقعاً ساکن پایتخت نیستم، نیست؛ به خاطر این که تنبل ام و چون تنبل ام در زندگی واقعی ام پا نمی شوم بروم پایتخت، است. (جمله بندی خدا) شاید هم به این خاطر نیست؛ به خاطر این است که این جا حس مکان دارد اما گودر مثل خوابگاه می ماند که هیچ فرقی بین اتاق ها نیست و یک جورایی آدم را یاد سکانس اول آن فیلم خفقان کننده ی روسی سال های قبل از فروپاشی می اندازد، همان که دو تا هم اتاقی اند در بلاروس درس می خوانند که یکی اشان احمق و خودخواه است و می خواهد به هر قیمتی سقط جنین کند و آن یکی از خود گذشته و با مَرام است و به هر قیمتی که بود به دوست اش کمک می کند و آخر سر همه چیز می بازد و می فهمَد احمق خودش است و احتمالاً بعد از آن، رفاقت و مَرام بازی در نظرش جک مسخره ای می شود (حالا اسم فیلم یادم آمد می نویسم اینجا) داشتم می گفتم ولی یادم رفت . آدم هروقت رشته کلام از دست اش رفت می تواند پیروزمندانه بپَرَد سرِ لُپِ کلام.
لُپِ کلام ما این است که من خودم را مَقنا لَچگی بر سر می بینم که این جا کنار مرغ و جوجه هایم روی پله ی اولِ بلاگ ام نشسته ام و به اهالی بلاگستان که با قطارِ گودر رفته اند دور آنقدر که حتی دود و سوت اش هم پیدا نیست فکر میکنم و به یاد حَلَبچه می افتم

و من می مانم و آنان که می آیند این جا می نویسند سوت که دیدنی نیست، شنیدنی است

Sep 27, 2010

.


خیلی وقته کم پیش میآد بتوانم بدون حلق آویز کردن خودم شِش ساعتی پیوسته و آرام بخوابم

امشب فهمیدم بزرگترین آرزویی ندارم
و دلم نمی خواد پرواز یک بادبادک را
دلم خسته شده و نمی دانم چرا فکری به حال اش نمی کنم
نمی دانم چرا نمی خوابم

مزخرف از آب در آمدم
بله تازه فهمیدم

Sep 25, 2010

این جا هنوز غریزه از شعور قوی تر کار می کند


همان آقای قُمُص پطرُس زکریا که قبلاً هم اشاره شده بود، در رابطه با دین و ایدلوژی های وراثتی و مصائب شیرینِ تعصب های کورکورانه و دنباله دار جریان خنده دار و جالبی تعریف کرد که ما هم این جا تعریف اش می کنیم

دانشمندان تحقیق خاصی برای شناسایی رفتار جانوران بر اساس نمونه ی موردی میمون، انجام دادند و نتایج جالبی هم گرفتند که مرتبط با موضوع بحث قمص پطرس بود، از این رو تعریف کرد که برای ما کلاً جالب ناک بود:D
تحقیق به این صورت بود که قفسی آوردند و مرحله ی اول پنج تا میمون داخل آن گذاشتند با یک نردبان و بالای نردبان چند خوشه (خوشه؟) موز آویزان کردند، یک حس گر هم روی آن کار می گذارند که طوری تنظیم شده بود که هر کس تا حد معینی از نردبان بالا برود، از دوش هایی که در سقفِ قفس تعبیه شده بود، باران مصنوعی ببارد
اولین میمونی که به قصد موز ها از نردبان بالا رفت، باران گرفت روی سرِ همه ی میمون ها که کلی عصبانی شدند و این بلا آن قدر سرِشان آمد و آن قدر کفری شدند که دیگر هر میمونی به خاطر موز ها از نردبان بالا می رفت، باقی میمون ها به آن میمون حمله می کردند و مانع بالا رفتن اش می شدند تا خیس نشوند، تا این که دیگر هیچ میمونی از نردبان بالا نمی رفت
دانشمندان در گام بعدی یکی از میمون ها را خارج و یک میمون جدید را به جای آن وارد قفس کردند. میمون جدید که نمی دانست ماجرا از چه قرار بود و برای گرفتن موز می پرید، میمون های دیگر به او حمله می کردند و او را سر چایش می نشاندند واحتمالاً می گفتند بتمرگ سر جات مثلاً
مرحله ی بعد دانشمندان دوتا میمون دیگر را با میمون های جدیدی عوض می کنند، که این جدید ها هم تا جنبیدند برای گرفتن موز ها، بقیه ی میمون ها به آن ها حمله می کردند و لت پاره شان می کردند و نمی گذاشتند کسی از نردبان بالا رود
حالا مرحله ی آخر دو میمون قدیمی را هم خارج و سه میمون جدید را وارد قفس می کنند ;) سنسور ها را هم خاموش می کنند و
:Dموز ها را هم برمی دارند
توی قفس می ماند شش تا میمون و یک نردبان آن وسط ؛ میمون ها ی جدید که همین طوری سمتِ نردبان می رفتند، چه می شد؟ باقی میمون ها آماده باش بودند برای حمله ... آن قدر این جنگ بین شان حساس شده بود و بالا گرفته بود که هر میمونی از کنار نردبان به هر دلیلی رد می شد، پنج تای دیگر الحمله و می زدند داغان اش می کردند

پ.ن
به نظرِ قُمص پطرس زکریا، رفتارِ بشر در راه حفظ آرمان و عقیده اش در گذر اعصار، چیزی شبیه به رفتارِ این میمون ها است؛ شاید کمی پیچیده تر یا شاید هم تا اندازه ی زیادی پیچیده تر

پ.ن2
تبعیت از اکثریت یا تبعیت از نیروی غالب، یک امر نسبتاً غریزی می باشد که هدف ساده ای را دنبال می کند و آن بقا است

پ.ن3
شاید اولین موجودی که به طور گسترده و موثر جلوی این غریزه توانست بایستد و شعور را بر آن مقدم بدارد، انسانِ عصر
رنسانس بود و تکامل یافته ی او امروز، انسان مدرنی است که توانست با تامین امنیت، رفاه و تعریفِ ارزشِ آزادی و برابری، تبعیتی که بدون هیچ ایده ای صورت بگیرد را محکوم کند و جلوی آن بایستد

پ.ن4
حکایت ما این سمتِ کره ی زمینی ها و نه همه ی ما، حکایت انسانِ نیمه رنسانسی است که انسان مدرنِ آن طرف کره ی زمین را نگاه می کند و بعد میله های قفس خودش را و بعد مردد می ماند که وقتی کسی رفت بالای نردبان، او را بزند یا نزند

پ.ن5
سوال کورکورانه: دوش را روشن می کنند یا باز می کنند؟


Sep 17, 2010

.

Sep 14, 2010

:D




.این را می گذاریم اش اینجا؛ چون، که


Sep 12, 2010

خدایش بشفاید


دارم می زنم رکاب دوچرخه ام را می شوم دور تا که از مدار هر چه نیرو به در باشم
که حدوداً می شود آن جاهایی که دستان نا اهل خدا کوچک
و قرصِ بزرگِ خورشید، آن قدر بزرگ
که آسمان ستاره ی کوری باشد
و سال ها از من دور
دریغا که آن اولین مخلوق، جان ما از پیش به نا اهلان فروخت
شاید
همان خدایی را که در آن نزدیکی بود پیدا می کردم
آن وقت می گرفت ام آرام گوشه ی جوبی چَموشکی عبادت ام را می کردم

Sep 11, 2010

:(


جدید ترین رخ داد مغزی ام: صدایی که با آن درون مغز ام حرف می زنم به یک صدای کاملاً تو دماغی بدل شده که هیچ جوری صاف نمی شود و خدا مرا بکشد اگر دروغ بگم

Sep 6, 2010

تا ملکوت اعلی راهِ خیلی زیادی است جانِ شما


مَتَل آن چینی را شنیده اید؟

مرد چینی ای که سال ها پیش به همراه خانواده اش به امریکا مهاجرت کرده بود، بعد از ظهر یک روز تعطیل طبق معمول کاسه برنجی برداشت و سلانه سلانه به قبرستان رفت و بر سر قبر پدرش بنشست و با لطافت و عطوفت خاصی دانه های برنج را روی سنگ قبر می ریخت و گنجشک ها هم می آمدند نوک می زدند روی سنگ و کلی فضا را معنوی می کردند؛ در همین موقع کمی آن طرف تر امریکایی جنتلمن هم که آمده بود به قبر پدرش سر بزند؛ دسته گل مرتبی هم به دست گرفته بود که آن را روی سنگ قبر پدرش گذاشت سپس متشخصانه آن جا ایستاد و مرد چینی را به تمسخر نگاه کرد و عاقل اندر سفیهانه پرسید: ببخشید می تونم بپرسم ازت پدرت کِی از قبر بیرون می آد و این برنج ها را می خورد؟ مرد چینی در کمال ادب و احترام، با چشمانی تنگ و لبخندی گشاد بر لب جواب داد: هر وقت که پدر شما آمد و این گل ها را بو کرد، پدر من هم می آید و این برنج ها را می خورد.

از متل بالا پند می گیریم که با توجه به این که چینی به عبث کار خود آگاه بود و امریکایی متوجه کار خودش نبود، من بعد در چون و چندی و چرایی کار خود نیز تامل کنیم. خب این از این.

حالا ای مسلمانِ نفهمِ من، کاری به چاینیز و امریکایی نداریم که برنج و گُل و بوته و گنجشک و این ها طوری نیستند و ضرری به کسی نمی رسانند. ولی ای مسلمانِ نفهمِ من، حنجره و پرده گوش که دیگر شوخی بردار نیستند، لذا ای کسانی که در گورستان ها بر سر ایشان که مرده اشان مرده است قرآن را با صوت بلند می بخوانید اگر که می دانید به ملکوت اعلی نمی رسد، بی زحمت وُولوم اش را هم کم کنید.

و ِای مسلمانِ واقعیِ من که در رمضان شکم بزرگ می کنی و آن را در ذی الحجه بر می داری و چند دوری می چرخانی حول یک چیز سیاه بزرگ بد ترکیبی و خیال می کنی دسته کمی داری از آن هندو ای که موشی یا حلقه گلی می برد پای مجسمه ای سنگی می گذارد، نداری و انصافاً آن ها دارند. هر چی باشد پرداختن به زَلَم زیمبا شَرف دارد صد بار به چرخش بی حاصلی آن هم حول یک محور آن هم با این شعاع و در این هوا و آن هم دور یک چیزکی که در خلقت آن بی هنری موج می زند. حداقل در راهِ سرِ کار گذاشتن خود شکیبا باشید و به زیبایی شناسی و هنر و رنگ و عطر و عود و رقص بپردازید و همه را بر خود حَرام نکنید که این ها صد بار شرف دارد به بطالتی که هیچ توجیحی جز گشادی ذاتیِ جانِ شما سروران ندارد. همچنین بر شما مشتبه شده است و خیال می کنید که هنر می کنید که یک ماه همه چیز را دیرتر کوفت می کنید.


پ ن

هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه