Oct 20, 2009

از تسلیت جات ها


داشته باشید

! انشالاه غمِ آخرتان باشد یعنی که: انشالاه نفر بعدی خودت باشی

!خدا بیامرزد شان یعنی که: امیدواریم این مرده ی شما را خدا ببخشد بس که آدم بدی بود -
!خدا رفته گانِ شما را هم بیامرزد یعنی که: ِاااا؟ مرده گانِ شما هم باید آمرزیده شوند تازشم که -

پس دیگر زحمت بکشید در خانه های خودتان بنشینید تا کمتر فُحش بدهید و فُحش بخورید

.پ ن
این روزها حضرت حق بد جور چِت کرده است این طرف ها و به جانِ شما ما هِی فاتحه است که می رویم و آنقدر تسلیت گفتیم و گفتیم که خودمان که پَس افتادیم/ دهانمان هم دیگر جمع نمی شود









Oct 18, 2009

تعــدّی به کدامین چه؟


ماجراهای تاکسی گاها" از قصص الانبیا هم پند آموزنده ترند! برای ما که چنین بوده.

خیابان دبیر اعظم بودیم سوار تاکسی. ما جلو نشسته بودیم و سه خان خانم هم پشت سرمان. ترافیک هم عجب بالا بود و هوا هم گرم.
همینجوری تو هَپروتِ خود بودیم که صدای کسی شنیدیم که نمی دانم کدام دو قسمت گلویش به هم چسبیده بود که به چنان نکره گی از حلق فاضل آب برآمده ای گفت: گاراج...!
برگشتیم دیدیم بـــــــــله! حضرت آخوندی به سرعت باکتری دوان دوان سمت ما می آید... حالا تاکسی هم تا خرخره پر بود .
راننده ی ما در مقابل تنها نگاه ناباورانه جمع یعنی من / در کمال اعتماد به نفس چند قدم جلوتر نگه داشت.
خانم شما دیِــه دو قدمه...بزار حاج آقایـِه سوارکنیمان...
آقـــــــااا کجا دو قدمه؟ دویست قدمش مانده!
ولی مـَه دیه میرم گاراج.
من که گفتم شریعتی!.
در این حین سه عدد مرغ آن پشت یک صدا صدا کردند: ما شهرداری پیاده میشــــــــــیمان.

"!!! بشــــــــــــــــــــــینان به من چه؟!!!"

راننده نگاهی به سر تا پای ما انداخت و تو روز روشن تو رویمان گفت: والا هیچ نگفتی هی سوار شدی.
به عبارتی گوشت کر چشمت کور پایت چلاغ زبانتم که لال است می خواستی سوار نشی! ولی نگفت که اگر می گفت فرمانش را با دهانش قاب می گرفتم اما حقیقت همیشه تلخ است و در لفافه دقیقا" همین را گفت.

خانم ها که مسیرشان نزدیک تره بزار یکیشان پیاده شه.
والا مَه نمی شم.
منم نمی شم.
منم نمی شم!
"!!!"

خب لااقل یکیتان مرحمت بفرماد بیاد جلو.
نیم دقیقه هم دیگر را ور انداز کردند تا آخر آن که خوش اندام تر ترشان بود به لحاظ هیبت/ با کلی قوزو اخو تفو دو قرتونیم کاملا" بالا آمد و کاملا" صندلی جلو را اشغال کرد و ما را چنان بین دنده و راننده و بازوان پرتوان خود چلاند که در قالب ریخته گری ریخته بودندمان / شانس زنده ماندنمان بیشتر بود و جالبات آنکه مدام حواسش بود به ما تا کتف ما با کتف آقای راننده ازدواج نکند و تاکسی دو شقه نشود
در این حین بود که حاج آقای هنوز به تاکسی نرسیده ی داستان ما به تاکسی رسید و راننده در باز کرد و سوار شد و با سوار شدنش کلی ذکر دخول به تاکسی هم آورد و راننده ما که گویی کعبه را از دور می دید روشن کرد و تا چشمش به ما افتاد براق شد و یکباره تحویلمان داد که: حاج آقا جای شما ایی جلو بودااا ... منتها ایی خانوم...لااله الله...تا سه را می رسانیمش

" !!! یرقـــــــــــــــــــــــــــــــــــان !!! "

هیچ نگفتم و فقط خیره ماندم به سقف.
تاکسی راه افتاد
راستش بخواهید چشمم به آن ضعیف ناقص القناص معلوم الحال که افتاد دلم رحم آمد و با خود گفتم هر چه باشد پیرمرد است و من چه نامردم و یادم رفت که آن سه تا سیب زمینی از من زودتر پیاده می شدند ... در فکر غلطم بودم که اصوات العجایبی در تاکسی پیچید و هر چه گوش تیز کردم نشنیدم اما از این سوی تیزی دیگری در من فرو رفت و آن غضب نگاه آقای راننده و آن رضازاده ی کنار دستم بود...عجب سکانسی بود . مثل فیلم های وحشتی که همه ناگهان یک جور عجیبی به آدم نگاه می کنند!
موتوبوکوتو.
جانم؟
حاج آقا پشتـِمان نشـِسته موتوبوکوتو.
عجب...پس آن وز وز های مزمن از این پلانگتون ناقص الخلقه ی نیم جان ساطع می شد!
اینان حس بینایی اشان از حس بویایی سگ های آلمانی هم قوی تر است! گردنشان بزنند/ چششان بازم می بیند!
و اینبار هیچ نگفتم و فقط زل زدم به سقف و برای خدای خود خط و نشان کشیدم! آخر از قراری ما هم خدایی داریم...

رسیدیم شهرداری و آن بار سیب زمینی خالی کردیم. آمدم بنشینم سر جایم که راننده که ظاهرا" ما را در همان حد حاله ای از خس و خاشاک بیش نمی دید...گفت: حاج آقا جای شما ایی جلو...تروخداااا بفرماااا
و آن پلانگتون صامت دو جنسی ناقص الخلقه/ نه گفت نه و نه گفت چه فرقی می کند که یه کاره هم آمد و چنان آن جلو نشست که گویی تخت شاهی اش را غصب کرده بودند.
و من گردن شکسته/ آن پشت گردن شکستم و نشستم و هیچ نگفتم که ای کاش می گفتم که شانس آوردین تفنگم خراب است و گرنه چنان یکی/ که یکی هم از سرتان زیاد است حرام جفتتان می کردم که ای کاش می کردم که اگر کشته بودمتان الان اینگونه خون جگر نمی خوردم که دارم می خورم

تاکسی راه افتاد و جالبات آنکه حاج آقای داستان ما ورجن وراج نبود که وز وز گو بود و فقط وقتی وز وزش قطع می شد / صدای راننده را می شنیدی که الهی آمین جگر سوزی سر می داد و محتویات معده ی ما که به غلیان می افتاد...
تاکسی رفت و رفت تا رسید به سه راه
در باز کردم و خود را پرتاب کردم به آزادی و رو به تاکسی برگشتم تا هم باقی پولم را بگیرم و هم آن نیم رخ کج و کوله را از نزدیک دیده باشم تا لااقل کمی خوش بخندم و روح خود شاد کنم. که راننده از پشت همان نیم رخ کج و کوله پرید به ما که: مـَـگــَر پول دادی؟!!!

از جای آنکه من بخندم / می توانستم بشنوم آن نیم رخ کج و کوله را که به من می خندید و فقط می خندید و می خندید...


Oct 17, 2009

نان را اصولا" به نرخ روز بخورید

بشر امروز از کجا نان می خورد را نمی دانم اما نان نخوردنش از کجا آب می خورد را چرا... می دانم.
...
این روزها مساجد با کاربری های نوین نانوایی می بینیم که در جا انگشت حیرتمان را یک جا می بلعیم و می رویم توی صف زنبیل می اندازیم تا نوبتمان بشود نوبتمان که می شود می گوید برو آخر صف بیاست. آخر چرا؟!
- اینجا از بزرگ به کوچک نان می دهیم. شما کوچکی برو آخر صف... عجب دیگر نگفتم اول برو قوانین یونیسف را بخوان بعد برو نان پزی بکن. نگفتیم و رفتیم آخر صف و دوباره که نوبتمان شد گفت: برو ته صف جانم! - چرا جانم؟! - ای؟! جانم جانم است؟ برو ته صف ببینم! دیگر نگفتم جانم به قربانت آخر با ما چرا و رفتیم آخر تا نوبتمان شد که گفت شما که باز هم نوبتتان شد! - نخیر برادر نوبتمان نشد نوبتمان رسید. - بفرما آخر صف. - چرا! - چرا؟ چون اینجا رسم است چ چسبیده به را. برو ته صف و ما رفتیم تا باز نوبتمان آمد این بار هیچ نگفتیم که این بار پرسید چند درصد؟ - چی چند درصد؟ -چند درصد معلولیت؟ -آقاااا ! به جان شما ما که بدنیا آمدیم جنگ تمام شد و گرنه جانباز که سهل است رسما" شهید می آمدیم خدمتتان... - نه آقا می خواستی معلول بدنیا بیایی برو ته صف آقا برو اینجا که خیرات نداریم! رفتیم ته صف و وایستادیم و نوبتمان آمد که گفت باز هم تو؟ -گفتم اشکالی دارد؟ - پس اشکالی ندارد؟! برو ببینم. رفتیم و باز رسیدیم به سر صف که پرسید سوال اول شب اول قبر؟ -چه؟ آقا ما که هنوز نمردیم که بدانیم! از کجا بدانیم؟ -نمی دانی؟ باشه برو آخر وایستا. رفتیم و باز رسیدیم همان جا که پرسید چه نسبتی با امام غائبمان دارید؟! - چی؟! مگر کسی هم هست که نسبتی داشته باشد با ایشان؟ -بله!من خواهرزاده اشم! -آها...خب من می روم ته صف - برو ته صف بایست وقتمان را نگیر. رفتیم ته صف و باز رسیدیم سر صف که خودمان پرسیدیم ما بریم آخر صف؟ -آبارکلا شما که خودت درست را بلدی...! بله درسم را بلد شدم...
از خودم پرسیدم راستی بلد شدم؟ چه شد بلد شدم؟... شما فهمیدی چه شد؟!

نتیجه ی غیر اخلاقی امان را گرفتیم و با زنبیل خالی آمدیم در ...

پ ن. نانوایی چو در مسجد گشایش بیافت / دهان مردمان نیز به گایش برفت .

sims


یک بازی کامپیوتری بود که در آن باید یک جامعه را از اول تا آخر می ساختی و تا انتخابات ریاست جمهوی هم پیش می رفتی. همه چیز آن جامعه دست خودت بود. می توانستی از از دوران ماقبل تاریخ شروع کنی و آنقدر ادامه دهی تا مثلا به عصر گفتگوی تمدن ها و چه بسا بعدترِ آن هم برسی. اگر کارخانه ای می زدی باید مدام مراقب عرضه و تقاضا ها می بودی که مبادا کارگران کارخانه آشوب کنند و تظاهرات راه بیا اندازند. حالا که یادم می آید/ یکی از گزینه های خنثی کردن آشوب ها اعمال دخالت پلیس بود/ که البته معلوم نمی شد چکار می کردند. گاز اشک آور یا بازدداشت و شاید هم تیر اندازی... شاید چند نفر ازشان کشته می شد نمی دانم/ معلوم نمی شد چون من فقط یک دکمه را فشار می دادم و ناگهان همه جمعیتِ ناراضی یک باره محو می شد. این آقایان سازنده بازی خیلی مسالمت آمیز مشکلات را بر می داشتند از سرِ راهِ آدم. همه چیز با یک دکمه.
من یه مدت بازی می کردم. اما متاسفانه خیلی موفق نبودم. از همان موقع هم این هول مرا برداشت که نکند تا این حد مدیریتم در تمامی امور هم ضعیف باشد. . این هم به نوعی از مصائب شبیه سازی است که مرا به باورهای پیش فرضی هرچند صحیح و شاید ناصحیح رساند که کلی خورد تو ذوقم اما خب خوب است انسان واقیعت ها را از پیش بازشناساند تا بتواند بهتر با آن مقابله کند یا اصلا" مقابله نکند و از یک جای مناسب تغییر جهت ده. هر چه بوته آزمایش وسیع تر باشد نتیجه نهایی دقیق تر است نسبت به واقعیت. و از طرفی هرچه نمونه موردی آزمایش واقعی تر باشد نتیجه ای که از آن بدست می آید به واقعیت ممکن الوقوع نزدیکتر خواهد بود.
از پدرم شنیدم که امریکا یک شهرکی را در خود امریکا
/ مختصِ آموزش نظامیان امریکایی عازم عراق ترتیب داده که می گن خیلی خفن و تحسین برانگیز است. این شهرک را کاملا" شبیه سازی کرده اند بر اساس یک محیط عربی و جالب اینکه برای این منظور جمعیت قابل توجهی از خانواده های عراقی را آورده اند آنجا و با هزینه دولت آمریکا دارند زندگی اشان را می کنند بی آنکه احساس غربت کنند! همه این شبیه سازی برای این است که نظامیان آمریکایی آنجا با تمرین هایی که از پبش داشته اند بتوانند عملکرد بهتری داشته باشند و احتمالا" زنده برگردند به آغوش خانواده. اما به نظر من تئوری ناقص است چون شبیه سازی کامل نیست. نکته ای که شبیه سازی اش غیرممکن است "نا امنی" است. چیزی که در عراق وجود دارد و به گمانم هیچ طوری نمی شود در آن سوی دنیا با هیچ ترفندی تداعی اش کرد. هرچند شاید اگر بدانند که اگر این مرحله را پاس نکنند و به عراق بروند سر همین ضعف ممکن است جانشان را از دست بدهند و آن وقت حواسشان را بیشتر جمع می کنند. و همین شاید برای نتیجه گرفتن از یک برنامه این چنینی کافی باشد و دولت امریکا را به مقصود برساند اما شبیه سازی کامل نیست! کسی هم ادعا ندارد که شبیه سازی کامل است و اینا.

Oct 14, 2009

الفبای غیرهمگانی - رنگ

دیشب سعی کردم موضوعاتی که ممکن است در این وبلاگ بپردازم را دسته بندی کنم اما نشد. آخر ما هنوز چیزی ننوشته ایم که بدانیم مواضیع اشان در چه حواشی می گنجد تا برایشان اسم بگذاریم. می دانم باید آنقدری نوشته باشیم تا معلوم شود دامنه علاقه مندی هایمان کجاها بیشتر چرخ می خورند و آن وقت دستِ آخر بنشینم سرِ صبر دسته بندی کنم/ اما حوصله نداریم تا آن موقع صبر کنیم. تصمیم جالبی گرفتیم البته به نظر خودمان.
جای آنکه از پیش فرض کنم در مورد سیاست اقتصاد و فلسفه و این چیزها خواهم نوشت/ تصمیم گرفتم نوشته هایم را در لحظه بر اساس رنگ ها دسته بندی کنم. ممکن است کار باطلی باشد یعنی آخر کار نتیجه قابل ملاحضه ای نگیریم و شاید هم اینکار دخترانه و مسخره آید اما ما کار نداریم و امیدواریم این موضوع به یک تفکیک قابل تشخیص نسبت به رابطه ی بین رنگ و موضوع برسد.
رنگ ها را بر اساس موضوع پست و تا حدودی احساس شخصی ام/ انتخاب می کنم. در این راستا سعی می کنم موضوعاتی که کمتر حسی هستند را با احساس شخصی ام قضاوت نکنم. ممکن است جواب ندهد چون رنگ ها ماهیتا" ماده نیستند که بشود از آنها به عنوان کمیت های مادی برای وصف پدیده های محیط مادی استفاده کرد اما می شود آن ها را به عنوان کمیت های کیفی برای شناخت کامل تر محیط بکار برد
این موضوع را خیلی ها کتاب نوشته اند. ما صرفا" قصدمان دسته بندی کردن وبلاگمان است طوریکه واقعا" به یک دسته بندی درستِ موضوعی برسیم. برای اینکه رفته رفته رنگها کلمات مشخصی را برایمان تداعی نکنند/ چند رنگ توام باهم دیگر را برای یک پست انتخاب می کنیم که جامعه ی وسیع تر و پیچیده تری شود و نکته دیگر آنکه هر رنگی نمره هم می گیرد یعنی میزان شدت و حِدَّتش نسبت به رنگ دیگر معلوم می شود .
واقعیت است که این موضوع نتایج خارق العاده ای دربر ندارد قطعا" و در نهایت ممکن است بفهمم فلان رنگ و فلان رنگ مثلا"/ سیاسی هستند یا بیش تر سیاسی هستند و کم تر اجتماعی و فلان رنگ با فلان رنگ ها بیش تر اجتماعی هستند و کم تر اقتصادی مثلا"... یا اینکه فلان موضوع کمتر می خورد چه رنگی باشد و بیشتر چه رنگی است و در نهایت اینکه همه ی گزینش ها چه ارتباطی با روحیه ی من دارد
هدف صرفا" سنجیدن میزان قابلیت زبانی شدن رنگ هاست. آیا می شود به عنوان یک الفبای تا اندازه ای مفکک و دقیق بکار روند؟ اگر بهترین فرض این باشد که در مورد خودم بتوانم به این نتیجه برسم / آن وقت بدترین حالت آن می شود که به تعداد آدمها ممکن است الفبای رنگی داشته باشیم دیگر

Oct 13, 2009

؟


چرا به عادت های بد/ عادت می کنیم؟ به عادت های خوب/ عادت نمی کنیم؟

...دیگه


این روزها خیلی دلمان خواسته اسممان "شیلر" می بود

شیلر اسم دره ی سبزی است که از وسط پاوه و مریوان آغاز می شود و می رود سمت عراق. از طرف ایران به روستای "بسطام" و ازطرف عراق به "میشیاو" ختم می شود. تلفظ صحیح ترِ شیلر/ "شی لی ر" است. مردمان کرد آن منطقه "شیلیر" را خانه اصلی خود می دانند و آن را به دامن رنگارنگ دختران و مادرانشان تشبیه می کنند. شیلیر دره ی پر آبی است که کلی هم ادبیات در خودش دارد با مردمانی گرم و سرخوش و کلی ترانه های محلی که از روزهای دوری برایش سروده اند. کامکارها هم یک آوازی دارند "شی لی ره ... شی لی ره..." که خیلی خشنگ است. خلاصه خیلی حماسی است و ما هم خیلی دوست داریم دیگه

این "می بود" هم خیلی فعل بیخودی است +

Oct 12, 2009

می خواهند ما را بکشند


دهن پر کن و فقط دهن پرکن. حوصله ام نمی آید و دلیلی هم نمی بینم که باید حوصله ام بیاید.
همه چیزها که همه می دانند را از نو بنویسی و بکنی دفتری! همین آغازش جانمان را گرفته. حالا ما را بیاندازید تو هچل که چه؟
چرا این همه/ همه عشق دارند به پیچاندن همه چیز در همه چیز؟ نمی دانم


حتما" باید عنوان داشته باشد؟


نمی دانم چرا این روحیه ی رد کردن دَرَم این همه بالا رفته. این دردی است که درمان ندارد به قراری. مگر آنکه یکی دوبار ضایع شوی اساسی تا آدم شوی

سهراب و سوتی های منتشر نشده


آی از این سهراب بــــــــــــدم می آمد چـــــــقدر/ حالا بیشتر تر. مردک زیادی خودش را شاعر حساب کرده بود. به تازگی خواهرش همه ی چرندیاتش را که خودش در قید حیاتش حواسش بود یک وقت کسی نبــــیند و چاپ نکند... ورداشته همه را یک جا چاپ کرده تا ما با زوایای پنهان ضمیر شاعر بهتر آشنا شویم! هر چند که البته و بر منکرش لعنت چون حقیقتا" بیشتر از قبل آشنا می شویم چـــــه جورم

کتاب هست باعنوان "...هنوز در سفرم" یادداشت های منتشر نشده از سهراب سپهری
آنجا با افتخار توضیح داده : برادر عزیز دل ِ مـــــــــــن ! در جوانی یک دور همه دفتر شعرهایش را آتش زده! چرا؟ چون تازه فهمیده که شعرهای اینجوری دیگر کلاس ندارد. یکی نبوده به آن مردک بزدل بگوید فروغ شیر زنی بود که امروز حتی شعرهای پانزده . سالگی اش را هم در خانه ی هر ایرانی پیدا می کنی و نظیرشان را هم هیچ جای دیگر پیدا نمی کنی. ...بله
این کتاب را زیر و رو کنید خیلی چیزها دست گیرتان می شود. مثلا" صفحه اول/ یک دست نوشته با خط خود سهراب چاپ شده که در آن آقا به سان انشاء بنویس های الکی زورزن کلی تلاش کرده طبع لطیف خود را بچپاند در آن چند خط/ دو کلام نوشته و بعد یک شکاف بزرگی انداخته وسط که چی؟ یادش آمده این را حتما" آنجا اضافه کند چون حرف مهمی است و حیف است چون خفن تر می شود و فلان خط را صد بار خط زده... خلاصه با دید بصیرت بخوانیدش
چرا آنقدر از سهراب بدمان می آید بماند اما می دانم که اگر خودش هم زنده بود وشاهد می بود که جمهوری اسلامی چطور نام شاملو و فروغ را پایین آورد و جایش نام او را بالابرد/ خود از خود نیز بدش می آمد

Oct 11, 2009

شاد داریم تا شاد

خوب است زاویه ی بین خط لب و خط افق را در آدم های مختلف از خیلی خیلی شاد گرفته تا خیلی خیلی ناشاد مقایسه کنیم. به تناقضات عجیبی می رسیم جان خودم .عجیب است که آنها که ناشادترند بیشتر سعی می کنند لبخند بزنند. مثل این که همیشه به خود مشکوک باشند. اما یک وقت هایی دیگر ناشادی از حد می گذرد و آدم دچار نوعی دپرشن می شود که دیگر متوجه احوالات و تغییرات خود در محیط نمی شود.

گاها" آدمهای خیلی ناشاد سعی می کنند خیلی شاد به نظر آیند ولی آدمهای خیلی خیلی ناشاد هیچ سعی ای نمی کنند که از توانشان هم خارج است و بعضا" اگر باهوش تر باشند دلیلی هم نمی بینند که خودشان نباشند و اما این میان آدم های ناشاد بیشتر تلاش می کنند گریزی زنند به فلسفه آن هم به بهانه ی مثلا" فهم بالای شان و این ها... و آدم های فقط شاد هم به نظرم معمولی ترین قشر جامعه هستند از نظر پف فلسفه و کمترین سهم را می برند و اما آدم های خیلی شاد سعی می کنند کمی متین باشند و آدم های خیلی خیلی شاد شادند که دیگر کاریش هم نمی توانند بکنند چون باز هم دلیلی نمی بینند که شادیشان پنهان کنند. این وسط من آدمهای خیلی خیلی شاد و خیلی خیلی ناشاد را بیشتر دوست دارم و آدم های معمولی شاد را می توانم معاشرت کنم اما بقیه را نخیر

خاموش هایی که به عمر تمدن بشر زیسته اند


ما یک غَـلــَطـَـکی گفتیم / دوست محیط زیستی امان به کنایه آمد مگر انسان تا همه چیز را نابود نکند/ منقرض هم می شود؟ ما هم گفتیم برو بابا
. انسانش آسان است دایناسورش هم ازاین افاضات زیاد می آمد
هیج فکرش را کرده اید فردا روز که همین آنفولانزای خوکی بیشتر دامن مان را گرفت و نسلمان منقرض شد/تنها باز همان سنگ نوشته های هزاران دور است که یادگاری از انسان می مانند؟
حالا هی برو وبلاگ بنویس ببینم کجا را می گیری. برو فکر کلنگ و تیشه باش جانم که هم دوامش بیشتر است و هم بعدها می اندازند تو موزه و کلی با نوه هایت مصاحبه می کنند و آن وقت یک عالمه دعای خیر پشتت است/ اما فردا که مُردی و مادرت کامپیوترت را جمع کرد و داد دست نوه ی کوچک عمه ات که بگیرد بازی کند و داغانش کند و یا اگر در قید حیات بودی یک بی پدری بر اساس فلان عقده ی طفولیتش بزند هک تان بنماید/ آن وقت خوشت می آید بعد از چند روز که مغزت جا افتاد/ دهانت را کمی آب بزنی ؟ و اگر بگویی ای دلا غافلا چه شدا؟ ...می زنم توی مغزت.

Oct 10, 2009

توصیه ی اکید


هیچ گاه از روی هیچ نوع عاطفه ی بشر دوستانه ای به یک بالای پنجاه سال ِ نا آشنا به اینترنت که دبیرستان رشته اش ادبی بوده/ آموزش اینترنت را/ با این تصور که تفریح مفرح و بی دردسر و سالمی است پیشنهاد نکنید که دهان شرافت شما سرویس می شود. به خصوص سر آن @ دهانتان هم به جایی می رود که دیگر برنمی گردد. توصیه ی اکید است در این مواقع به مقدار لازم المعتنابهی قصی القلب باشید. جای دوری نمی رود به جان شما

رفیق شفیق ما, ژن



نمی دانم شما هم اینطوری می شوید یا نه؟
به تازگی تمایل به اتلاف وقتمان شدیدا" بالا رفته
از در و دیوار هم به رویمان می آورند چه اندازه بی خاصیت و تن لش شده ایم . منتها ما پشتمان به گفته دانشمندان گرم است و هیچ رقمه به روی خودمان نمی آوریم

پ.ن
"به تازگی محققان در تازه ترین تحقیقات خود دریافتند، تنبلی انگیزه های ژنتیک دارد و از اراده شخص خارج است"

عجب خوش است

روزگارمان